«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

دو همکار

صفا و صميميت و همكارى صادقانه هشام ابن الحكم و عبداللّه بن يزيد اباضى، مورد اعجاب همه مردم كوفه شده بود. اين دو نفر، ضرب المثل دو شريك خوب و دو همكار امين و صميمى شده بودند. اين دو به شركت يكديگر، يك مغازه خرازى داشتند. جنس خرازى مى آوردند و مى فروختند. تا زنده بودند ميان آنها اختلاف و مشاجره اى رخ نداد.
چيزى كه موجب شد اين موضوع زبانزد عموم مردم شود و بيشتر موجب اعجاب خاص و عام گردد، اين بود كه اين دو نفر، از لحاظ عقيده مذهبى در دو قطب كاملاً مخالف قرار داشتند؛ زيرا هشام از علماء و متكلمين سرشناس شيعه اماميه و ياران و اصحاب خاص امام جعفر صادق (عليه السلام) و معتقد به امامت اهل بيت بود. ولى عبداللّه بن يزيد از علماى اباضيه (نام فرقه) بود. آنجا كه پاى دفاع از عقيده و مذهب بود اين دو نفر، در دو جبهه كاملاً مخالف قرار داشتند، ولى آنها توانسته بودند تعصب مذهبى را در ساير شئون زندگى دخالت ندهند و با كمال متانت كار شركت و تجارت و كسب و معامله را به پايان برسانند. عجيب تر اينكه بسيار اتفاق مى افتاد كه شيعيان و شاگردان هشام به همان مغازه مى آمدند و هشام اصول و مسائل تشيع را به آنها مى آموخت. و عبداللّه از شنيدن سخنانى برخلاف عقيده مذهب خود، ناراحتى نشان نمى داد. نيز، اباضيه مى آمدند و در جلو چشم هشام تعليمات مذهبى خودشان را كه غالبا عليه مذهب تشيع بود فرا مى گرفتند و هشام ناراحتى نشان نمى داد.
يك روز عبداللّه به هشام گفت: من و تو با يكديگر دوست صميمى و همكاريم. تو مرا خوب مى شناسى. من ميل دارم كه مرا به دامادى خودت بپذيرى و دخترت فاطمه را به من تزويج كنى.
هشام در جواب عبداللّه فقط يك جمله گفت و آن اينكه: «فاطمه مؤمنه است».
عبداللّه با شنيدن اين جواب سكوت كرد و ديگر سخنى از اين موضوع به ميان نياورد. اين حادثه نيز نتوانست در دوستى آنها خللى ايجاد كند. همكارى آنها باز هم ادامه يافت. تنها مرگ بود كه توانست بين اين دو دوست جدايى بيندازد و آنها را از هم دور سازد.

نام نویسنده: امیر شرف خانی
منبع حکایت: داستان ها و حکایت ها
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی