«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

پادشاه و کشتن اسیر

پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره در حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سخط گفتن، که گفته‌اند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید. ملک پرسید که چه می‌گوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت: ای خداوند جهان همی گوید: ” وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ “. ملک را رحمت در دل آمد و از سر خون او در گذشت. وزیر دیگر که ضد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و سخط گفت. ملک روی از این سخن در هم آورد و گفت: مرا آن دروغ پسندیده‌تر آمد، زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی.

نام نویسنده: سعدی شیرازی
منبع حکایت: گلستان باب اول
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی