حکایت طبیب و قصاب

قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه‌ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد […]

غلبه بر نفس

روزی حضرت علی(ع)  درب دکان قصابی می گذشت. قصاب به آن حضرت عرض کرد:یا امیرالمؤمنین!گوشتهای بسیار آورده ام اگر میخواهید ببرید.فرمود: الا ن پول ندارم که بخرم. عرض کرد من صبر می کنم پولش را بعدا بدهید.فرمود: من به خود می کویم که صبر کند اگر نمی توانستم به شکم خود بگویم از تو می […]