حرص بازرگان در حکایت سعدی

سعدی گوید: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمت کار، که شهر به شهر برای تجارت حرکت می کرد. یک شب در جزیره کیش مرا به حجره خود دعوت کرد. به حجره اش رفتم، از آغاز شب تا صبح، آرامش نداشت، مکرر پریشان گویی می‌کرد و می‌گفت: فلان انبارم در […]