«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

حرص بازرگان در حکایت سعدی

سعدی گوید: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمت کار، که شهر به شهر برای تجارت حرکت می کرد. یک شب در جزیره کیش مرا به حجره خود دعوت کرد. به حجره اش رفتم، از آغاز شب تا صبح، آرامش نداشت، مکرر پریشان گویی می‌کرد و می‌گفت:
فلان انبارم در ترکمنستان است و فلان کالایم در هندوستان است، این قباله و سند فلان زمین می باشد، و فلان چیز در گرو فلان جنس است، فلان کس ضامن فلان وام است، در آن اندیشه ام که به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است. ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیمانده عمر گوشه نشین گردم و دیگر به سفر نروم. پرسیدم، آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر می‌کنی و گوشه نشین می شوی؟
در پاسخ گفت: می خواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم، که شنیده ام این‌ کالا در چین بهای‌گران دارد، و از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم، و در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم، و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب سوریه ببرم، و در آنجا شیشه و آینه حلی بخرم و به یمن ببرم، و از آنجا لباس یمانی بخرم و به پارس ایران بیاورم، بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانی بنشینم. او این‌گونه اندیشه‌های دیوانه‌وار را آن قدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب نداشت، و در پایان گفت: ای سعدی! تو هم سخنی از آن چه دیده‌ای و شنیده‌ای بگو. گفتم: آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور میان هرات و غزنه بازرگان قافله سالاری از پشت مرکب بر زمین افتاد، یکی گفت: چشم تنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر می‌کند: یا قناعت یا خاک گور.

نام نویسنده: سید علی اکبر صداقت
انتشارات کتاب: ناصر-تهذیب
منبع حکایت: یکصد موضوع،۵۰۰داستان
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی