محبت خداوند به بندگانش

روزی شخصی از بیابان به سوی مدینه می‌آمد، در راه دید پرنده‌ای به سراغ بچه‌های خود در لانه رفت، آن شخص کنار لانه پرنده رفت و جوجه‌ها را گرفت و به عنوان هدیه نزد پیامبر آورد. چون به حضور پیامبر رسید، جوجه‌ها را نزد پیامبر گذاشت، در این هنگام جمعی از اصحاب حاضر بودند، ناگاه […]

داروی محبت

لقمان حکیم گفت: من سیصد سال با داروهای مختلف مردم را مداوا کردم و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم که هیچ دارویی بهتر از محبت نیست. کسی از او پرسید اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟ لقمان حکیم لبخندی زد و گفت: مقدار دارو را افزایش بده.

اسیر محبتت شدم

شهید نصراللهی، مسئول سپاه بانه، از نماز جمعه که برگشت نام یکی از زندانی‌ها را برد و گفت: بروید آزادش کنید! گفتند: چرا؟ نمی‌شود! آن پسر با کومله‌ها همکاری دارد و برایشان بار برده است. گفت: من به مادرش قول داده‌ام که آزادش می‌کنم! به ایشان گفتند: نباید به خاطر گریه و زاری یک مادر، […]

اهمیت انتخاب همسر مناسب

شاگرد برجسته‌ی علامه طباطبایی، استاد ابراهیم امینی در مورد عکس العمل معظّم له در فوت همسرش چنین می‌گوید: «در فوت همسرش، برخلاف انتظار ما بسیار اشک می‌ریخت و محزون و متأثر بود. . روزی به ایشان عرض کردم: «ما صبر و بردباری و تحمل مصائب را باید از شما بیاموزیم. چرا این چنین متأثر هستید؟» […]

حضرت موسی و تلخی فراق

  روزی عزرائیل نزد موسی (علیه السلام) آمد، موسی (علیه السلام) پرسید: برای زیارتم آمده ای یا برای قبض روحم؟ عزرائیل: برای قبض روحت آمده ام. موسی: ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم. عزرائیل: مهلتی در کار نیست. موسی (علیه السلام) به سجده افتاد و از خداوند خواست تا به عزرائیل […]

محبت ازنگاه لقمان حکیم

محبت از نگاه لقمان حکیم لقمان حکیم گفت: من سیصد سال با دارو‌های مختلف، مردم را مداوا کردم. و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم. که هیچ دارویی بهتر از محبت نیست! کسی از او پرسید: و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟ لقمان حکیم لبخندی زد و گفت: مقدار دارو را […]

حکایت عیسی بن مریم و طلاها

عیسی بن مریم (علیه السلام) دنبال حاجتی می رفت سه نفر از یارانش همراه او بودند سه خشت طلا دیدند که در وسط راه افتاده است. عیسی (علیه السلام) به اصحابش گفت: این طلاها مردم را می‌کشد؛ مبادا محبت آن ها را به دل خود راه دهید آن‌گاه از آن جا گذشته و به راه […]

محبت

دوستی که سیلی خورده بود، سخت آزرده شد ولی بدون اینکه چیزی بگوید، روی شن های بیابان نوشت: « امروز بهترین دوست من برچهره ام سیلی زد.» آن دو کنار یکدیگر دو دوست، پیاده از جادهای در بیابان عبور میکردند. بین راه بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها […]