«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

اسیر محبتت شدم

شهید نصراللهی، مسئول سپاه بانه، از نماز جمعه که برگشت نام یکی از زندانی‌ها را برد و گفت: بروید آزادش کنید! گفتند: چرا؟ نمی‌شود! آن پسر با کومله‌ها همکاری دارد و برایشان بار برده است. گفت: من به مادرش قول داده‌ام که آزادش می‌کنم! به ایشان گفتند: نباید به خاطر گریه و زاری یک مادر، احساساتی تصمیم بگیرید! شهید نصراللهی گفت: اتفاقاً آمد و فحشم داد! از نماز که بیرون آمدم جلوی جماعت، توی صورتم تف انداخت و فحشم داد و گفت: پسر من، توی زندان شماست؛ آزادش کنید. من هم قول دادم آزادش کنم. بروید بیاریدش. پسر را آوردند. پرسید: چرا با ضدانقلاب همکاری کردی؟ گفت: من اشتباه کردم. نفهمیدم! شهید نصراللهی گفت: برو، به شرطی که دیگر با این اشتباهاتت، آن مادر بیچاره را اذیت نکنی. مادرت آمد و کلی فحش به من داد. برو تا آرام بشود! پسر تحت تاثیر بزرگواری او قرار گرفته بود. پرسید: من چطور می توانم پاسدار بشوم؟ شهید نصراللهی پرسید: چرا می خواهی پاسدار بشوی؟ گفت: به خدا، این محبت، اسیرم کرد! شهید نصراللهی گفت: فعلاً برو پیش مادرت، اگر او رضایت داد بیا و عضو سپاه بشو! همین پسر چند روز بعد آمد و عضو سپاه شد و شش ماه بعد هم توسط ضدانقلاب به شهادت رسید. باور کنید خداوند اکسیری در معنویت قرار داده که با سنگ صحبت کنی آب می شود. این بود هنر شهدا

نام نویسنده: ایمان نوروزی،علیرضا کمیلی
منبع حکایت: امتداد مجله
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی