علاقه وصف ناپذیر زینب کبری به سیدالشهدا علیه السلام
از زبان مرحوم آیة اللّه العظمی مرعشی نجفی نقل شده: که بعد از عروسی حضرت زینب با عبداللّه بن جعفر، آن حضرت یک شبانه روز امام حسین علیه السلام را ندیده بود؛ چادر بر سر کرده و آماده ملاقات با برادر شده بود. برای زینب، حتی آن یک شبانه روز هم دوری از امام حسین […]
خداوند رزاق است!
یکی از تجار تهران که اطراف شهر، زمین های کشاورزی هم داشت، روزی نزدم آمد و گفت: تصمیم گرفته ام درب مغازه ام را ببندم و کشاورزی را هم رها کنم. خود را بازنشست نمایم و آخر عمری به فکر آخرتم باشم. گفتم: چرا؟ گفت: چون فهمیدم خداوند رزّاق است و احدی را بدون روزی […]
حکایت حمام رفتن بهلول
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بیاعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود وی را کیسه ننمودند با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند […]
امدادگر بی اسم
هركس ميخواست او را پيدا كند، ميرفت ته خاكريز. جبهه كه آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود. هركس ميافتاد، داد ميزد «امدادگر…! امدادگر…». اگر هم خودش نميتوانست، ديگراني كه اطرافش بودند داد ميزدند: «امدادگر…! امدادگر…». * * * خمپاره منفجر شد؛ او كه افتاد، ديگران نميدانستند چه كسي را صدا بزنند. ولي خودش گفت: «يا […]
بچه فرمانده
داخل كه شديم، ديدم بسيجي نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بيرون. الان اينجا جلسهاس.» يكي از كسانی كه آنجا بود، سرش را به گوشم نزديک كرد و گفت:«اين بچه، فرماندهی گردان تخريبه.»
پیشانی خالی شده از بوسه
_ بچه! اين چه وضعشه؟ صبح میری هنرستان، بعد میری معلوم نيست كجا كار میکنی، شبها هم كه اين حاج ابوالقاسم مقدس رو ول نمیکنی توی مسجد. تلف میشی پسر جون! مگه من مادرت نيستم؟ پس چرا حرفم رو گوش نمیکنی؟» مثل هميشه رفت جلو و پيشانی مادرش را بوسيد:«جونِ عزيز اگه میدونستم از ته […]
پاهایی که کوسه برد
بغض كرده بود. از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله میكند و عمليات را لو میدهد.» شايد هم حق داشتند. نه اروند با كسی شوخی داشت، نه عراقیها. اگر عمليات لو میرفت، غواصها – كه فقط يک چاقو داشتند، قتل عام میشدند. فرمانده كه بغضش را ديد و اشتياقش را، موافقت […]
دعوا به خاطر رویا
نوبتش شده بود. بيدارش كه كردند تا برود برای نگهبانی، شروع كرد به داد و بيداد. بيچاره حميد كلی جا خورد. آرامتر كه شد، از حميد معذرتخواهی كرد. گفت خواب امام حسين را میديده. میخواسته با امام حسين صحبت كند كه حميد صدايش زده. بلند شد، وضو گرفت و رفت سر پست. * * * […]
شرکت در جنگ و فرار از درس
مسؤول ثبت نام به قد و بالايش نگاه كرد و گفت: – دانشآموزي؟ – بله. – ميخواهي از درس خوندن فرار كنی؟ ناراحت شد. ساكش را گذاشت روی ميز و باز كرد. كتابهايش را ريخت روی ميز و گفت:«نخير! اونجا درسم رو میخونم». بعد هم كارنامهاش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.
به جهت خوف الهی چنین کردم
سه نفر از بنیاسرائیل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سیر و سفر در غاری به عبادت خدا پرداختند، ناگهان سنگ بزرگی از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار گرفته شد، بیرون آمدنشان دیگر ممکن نبود. طوریکه مرگ خود را حتمی میدانستند پس از گفتگو و چاره اندیشی […]