_ بچه! اين چه وضعشه؟ صبح میری هنرستان، بعد میری معلوم نيست كجا كار میکنی، شبها هم كه اين حاج ابوالقاسم مقدس رو ول نمیکنی توی مسجد. تلف میشی پسر جون! مگه من مادرت نيستم؟ پس چرا حرفم رو گوش نمیکنی؟»
مثل هميشه رفت جلو و پيشانی مادرش را بوسيد:«جونِ عزيز اگه میدونستم از ته دل اين حرف رو میزنی، نه هنرستان میرفتم، نه سركار، نه مسجد خاتم. ولی من میدونم فقط از سر دلسوزی اين حرفها رو میزنی.»
از وقتی امير شهيد شد، ديگر كسی پيشانی مادرش را نبوسيد.