نیت جهاد فی سبیل الله
هنگامی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام از جنگ صفین مراجعت مینمود، شخصی از اصحاب آن حضرت خدمت ایشان آمد و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین دوست داشتم برادرم هم در این جنگ بود و به فیض درک رکاب شما نایل می شد. حضرت در جواب فرمود: بگو نیتش چیست؟ تصمیمش چه هست؟ آیا این برادر تو […]
دعوا بر سر شهادت
جنگ در آستانه شروع شدن بود، مسلمانان مؤمن سعی میکردند که هر چه زودتر خود را به سپاهیان اسلام برسانند، در این میان جریان زیبایی پیش آمد که توجه همگان را به خود جلب مینمود و آن پدر و پسری بودند که برای نوبت گرفتن در جهاد و شهادت با هم منازعه و دعوا داشتند. […]
مقابله به مثل
مردی است به نام کریب بن صباح که از لشکریان معاویه بشمار میآمده است، مورخین نوشته اند: بازو و انگشتان این مرد به قدری قوی بود که سکه را با دستش میمالید و اثر آن را هم از بین میبرد. در جنگ صفین جلو آمد و مبارز طلبید. یکی از شجاعان لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام […]
بانویی دلاور و مخلص
«برکه» دختر ثعلبه بن عود بود، و بخاطر اینکه نام یکی از پسرانش «ایمن» بود او را «ام ایمن» میگفتند. «ام ایمن» از بانوان آگاه و شجاع و مخلص که همواره با خاندان نبوت بود و در حد توان خود از محضر حضرت زهرا علیهاالسلام در بهره گیری از علوم و دانشها و ارزشهای اسلامی […]
خدمت به پدر و مادر به منزله جهاد فی سبیل الله
جوانی محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید و عرض کرد: یا رسول الله! خیلی مایلم در راه خدا بجنگم. حضرت فرمود: در راه خدا جهاد کن! اگر به جنگیدن کشته شوی زنده و جاوید خواهی بود و از نعمتهای بهشتی بهرهمند میشوی و اگر بمیری، اجر تو با خداست و چنانچه زنده […]
جنازه ای که شتر حملش نکرد
مسلمانان گروه گروه به سوی جبهه جنگ احد می شتافتند. عمرو بن جموح که مردی لنگ بود، چهار پسر دلاور مانند شیر داشت، همه در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله عازم جبهه بودند. شور و شوق سربازان احساسات پاک عمرو بن جموح را تحریک کرد تصمیم گرفت که او نیز در جبهه […]
سریه عبدالله بن جحش
در ماه رجب که پنجمین ماه از سال دوم هجرت بود، رسول خدا صلی الله علیه و آله عمه زاده خود عبدالله فرزند جحش را فرمانده فوجی کرد و او را به طرف مکه مأمور نمود و فرمود: دو روز بعد از رفتن نامهای که نوشتهام بازکن و به آنچه در آن است عمل نما، […]
گوسفندان چه خوردند؟
– الاغمان را برداشتم بردم بيابان تا برای زمستان گوسفندانمان علف جمع كنم. فرصت خوبی بود. حداقل تا شب كسی منتظر من نبود. الاغ خودش راه خانه را بلد بود. رهايش كردم و رفتم جبهه. نمیدانم آن سال زمستان، گوسفندها چه میخوردند؟
بچه فرمانده
داخل كه شديم، ديدم بسيجي نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بيرون. الان اينجا جلسهاس.» يكي از كسانی كه آنجا بود، سرش را به گوشم نزديک كرد و گفت:«اين بچه، فرماندهی گردان تخريبه.»
پیشانی خالی شده از بوسه
_ بچه! اين چه وضعشه؟ صبح میری هنرستان، بعد میری معلوم نيست كجا كار میکنی، شبها هم كه اين حاج ابوالقاسم مقدس رو ول نمیکنی توی مسجد. تلف میشی پسر جون! مگه من مادرت نيستم؟ پس چرا حرفم رو گوش نمیکنی؟» مثل هميشه رفت جلو و پيشانی مادرش را بوسيد:«جونِ عزيز اگه میدونستم از ته […]