«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

جنازه ای که شتر حملش نکرد

مسلمانان گروه گروه به سوی جبهه جنگ احد می شتافتند. عمرو بن جموح که مردی لنگ بود، چهار پسر دلاور مانند شیر داشت، همه در کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله عازم جبهه بودند. شور و شوق سربازان احساسات پاک عمرو بن جموح را تحریک کرد تصمیم گرفت که او نیز در جبهه شرکت کند. لباس جنگی پوشید، خود را برای حرکت به سوی احد آماده کرد. برخی خویشان به او گفتند: تو نمی توانی به علت پیری و لنگی پا، به خوبی از عهده جنگ برآیی و خدا هم جهاد را بر تو واجب نکرده است، بهتر آن است در مدینه بمانی! و همین چهار فرزند رشید را که به میدان نبرد میفرستی کافی است. عمرو گفت: رواست مسلمانان به میدان جهاد بروند و سرانجام به فیض شهادت رسیده وارد بهشت شوند اما من محروم بمانم؟ هر چه کردند نتوانستند این مرد الهی را از تصمیمش منصرف کنند و بالاخره قرار شد محضر پیامبر برسند و از ایشان کسب تکلیف نمایند.

خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد عرض کرد: یا رسول الله! من می خواهم همراه مسلمانان در جنگ شرکت کنم و عاقبت به فیض شهادت برسم اما خویشانم نمی‌گذارند و شدیدا علاقمندم با این پای لنگم وارد بهشت شوم .

پیغمبر صلی الله علیه و آله  فرمود:تو معذوری، جهاد بر تو واجب نیست. سپس حضرت به خویشان او فرمود: اگر چه جهاد بر او واجب نیست ولی شما نباید مانع شوید و او را از جهاد بازدارید وی را به حال خود بگذارید، تا اگر میل داشت در جهاد شرکت کند، شاید هم به فیض شهادت نایل گردد. عمرو خوشحال از محضر پیغمبر به بیرون آمد و با همه خویشان خداحافظی کرد و از منزل بیرون آمد، خواست به سوی جبهه حرکت دست به دعا برداشت و گفت: خدایا! مرا به خانه بازمگردان !عمرو به سوی جبهه جنگ حرکت کرد و در میدان با قدرت تمام جنگید سرانجام با یکی از فرزندانش شهید شد.

پس از پایان جنگ همسر عمرو به سوی جبهه آمد این بانوی محترمه پیکر شوهر و پسرش را پیدا کرد، دید برادرش نیز به فیض شهادت رسیده است: هر سه پیکر را بر شتر نهاد و به سوی مدینه حرکت تا در قبرستان بقیع به خاک بسپارد. وقتی در بین راه به مکانی رسید شتر از حرکت بازماند و به سوی مدینه حرکت نکرد، لکن وقتی به سوی احد برمی‌گشت به سرعت حرکت می نمود، این صحنه چندین بار تکرار شد.همسر عمرو قضیه را نفهمید برای حل این مشکل خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و جریان را عرض کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: شتر مأموریتی دارد! آیا وقتی شوهرت به سوی میدان حرکت کرد سخنی گفت؟ دعایی کرد؟

زن: بلی یا رسول الله ! وقتی می خواست به سوی احد حرکت کند در آخرین لحظات رو به قبله ایستاد و چنین دعا کرد: اللهم لا تردنی الی اهلی و ارزقنی الشهادة: خدایا مرا به خانواده ام باز مگردان و به فیض شهادت برسان ! رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:خداوند دعای او را مستجاب کرده، به این جهت شتر پیکر او را به سوی مدینه حمل نمی‌کند. پیامبر دستور داد جنازه ها را به احد بردند. سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله روی به مسلمانان کرد و فرمود: در میان شما کسانی هستند که اگر خدا را به وجود او سوگند دهید قطعا شما را مورد لطفش قرار می دهد، عمرو بن جموح یکی از آنان است. آنگاه پیکر آن سه شهید را با دیگر شهدا در احد دفن کرد و اندکی در داخل قبر آنان توقف کرد و از قبر بیرون آمد و فرمود: این سه شهید در بهشت نیز با هم خواهند بود. همسر عمرو از رسول خدا درخواست دعا کرد و گفت: یا رسول الله ! دعا کنید خداوند مرا هم با اینها همنشین و محشور نماید.پیامبر نیز درباره این بانوی ارزشمند دعا کرد.

نام نویسنده: علامه مجلسی ره
منبع حکایت: بحار الأنوار، ط دارالاحیاءالتراث، ج ۲۰، ص ۱۳۰
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی