جنگ در آستانه شروع شدن بود، مسلمانان مؤمن سعی میکردند که هر چه زودتر خود را به سپاهیان اسلام برسانند، در این میان جریان زیبایی پیش آمد که توجه همگان را به خود جلب مینمود و آن پدر و پسری بودند که برای نوبت گرفتن در جهاد و شهادت با هم منازعه و دعوا داشتند. پسر میگفت : من میروم برای جهاد و تو در خانه بمان. پدر میگفت: خیر، تو بمان، من می روم به جهاد، پسر میگفت: من هم میخواهم بروم کشته بشوم! پدر جواب می داد: من هم می خواهم بروم کشته بشوم!
آخر قرعهکشی کردند قرعه به نام پسر درآمد او رفت و شهید شد بعد از مدتی پدر پسر را در عالم خواب دید که در سعادت خیره کنندهای است و به مقامات عالی نائل آمده است به پدر گفت: پدر جان، انه قد وعدنی ربی حقا آنچه را که خدا به من وعده داده بود همه حق و راست بود، خداوند به وعده خود وفا کرد.
پدر پیر آمد خدمت رسول اکرم صلی الله علیه و آله عرض کرد: یا رسول الله! اگر چه من پیر شدهام، اگر چه استخوانهای من ضعیف و سست شده است اما خیلی آرزوی شهادت دارم. یا رسول الله من آمدهام از شما خواهش کنم تا دعا کنید که خدا به من شهادت روزی کند. پیغمبر صلی الله علیه و آله دست به دعا برداشت و گفت: خدایا برای بنده مؤمنت شهادت روزی فرما. یک سال طول نکشید که جریان احد پیش آمد و این مرد در احد شهید شد.