امدادگر بی اسم

هركس مي‌خواست او را پيدا كند، مي‌رفت ته خاكريز. جبهه كه آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود. هركس مي‌افتاد، داد مي‌زد «امدادگر…! امدادگر…». اگر هم خودش نمي‌توانست، ديگراني كه اطرافش بودند داد مي‌زدند: «امدادگر…! امدادگر…». * * * خمپاره منفجر شد؛ او كه افتاد، ديگران نمي‌دانستند چه كسي را صدا بزنند. ولي خودش گفت: «يا […]

پیشانی خالی شده از بوسه

_ بچه! اين چه وضعشه؟ صبح میری هنرستان، بعد میری معلوم نيست كجا كار میکنی، شب‌‏ها هم كه اين حاج ابوالقاسم مقدس رو ول نمی‌کنی توی مسجد. تلف میشی پسر جون! مگه من مادرت نيستم؟ پس چرا حرفم رو گوش نمی‌کنی؟» مثل هميشه رفت جلو و پيشانی مادرش را بوسيد:«جونِ عزيز اگه می‌دونستم از ته […]

پاهایی که کوسه برد

بغض كرده بود. از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله می‌كند و عمليات را لو می‌دهد.» شايد هم حق داشتند. نه اروند با كسی شوخی داشت، نه عراقی‌ها. اگر عمليات لو می‌رفت، غواص‏‌ها – كه فقط يک چاقو داشتند، قتل عام می‌شدند. فرمانده كه بغضش را ديد و اشتياقش را، موافقت […]

دعوا به خاطر رویا

نوبتش شده بود. بيدارش كه كردند تا برود برای نگهبانی، شروع كرد به داد و بيداد. بيچاره حميد كلی جا خورد. آرام‌تر كه شد، از حميد معذرت‏خواهی كرد. گفت خواب امام حسين را می‌ديده. می‌خواسته با امام حسين صحبت كند كه حميد صدايش زده. بلند شد، وضو گرفت و رفت سر پست. * * * […]

شرکت در جنگ و فرار از درس

مسؤول ثبت نام به قد و بالايش نگاه كرد و گفت: – دانش‌آموزي؟ – بله. – مي‌خواهي از درس خوندن فرار كنی؟ ناراحت شد. ساكش را گذاشت روی ميز و باز كرد. كتاب‌هايش را ريخت روی ميز و گفت:«نخير! اونجا درسم رو می‌خونم». بعد هم كارنامه‌اش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.

به جهت خوف الهی چنین کردم

سه نفر از بنی‌اسرائیل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سیر و سفر در غاری به عبادت خدا پرداختند، ناگهان سنگ بزرگی از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار گرفته شد، بیرون آمدنشان دیگر ممکن نبود. طوری‌که مرگ خود را حتمی می‌دانستند پس از گفتگو و چاره اندیشی […]

عذاب در دنیا

پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و آله همواره جویای حال یاران خویش بود، روزی شنید که یکی از یارانش، بیمار شده به عیادت او رفت و جویای حالش شد؛ بیمار گفت: نماز مغرب را با شما به جماعت خواندم، شما سوره قارعه را خواندی، آنچنان تحت تأثیر قرار گرفتم که به خدا عرض کردم: […]

مرگ،نه؛شهادت

  پدرم، مسئول جهاد شهر دیواندره بود؛ البته ایشان روحیه یک مسئول را نداشت؛ چون مثلاً اگر قرار بود در جایی خانه ای بسازند، می‌رفت با آن سن و سال بالا، یک روز تمام آنجا کارگری می کرد و بعد به بقیه می‌گفت این طوری کار کنید! صبح تا شب از این طرف به آن […]

اسیر محبتت شدم

شهید نصراللهی، مسئول سپاه بانه، از نماز جمعه که برگشت نام یکی از زندانی‌ها را برد و گفت: بروید آزادش کنید! گفتند: چرا؟ نمی‌شود! آن پسر با کومله‌ها همکاری دارد و برایشان بار برده است. گفت: من به مادرش قول داده‌ام که آزادش می‌کنم! به ایشان گفتند: نباید به خاطر گریه و زاری یک مادر، […]

سنگ های اضافه وزن

مجروحان بیمارستان شهر سقز نیاز به خون داشتند. به مردم اعلام کردند بیایید خون بدهید. جمعیت بسیاری از همین مردم منطقه، از جمله پنج خواهر برای اهدای خون آمدند. دیدم که از سه نفرشان خون گرفتند و به دو تای آخری که کوچک‌تر بودند گفتند شما کمبود وزن دارید! آنها خیلی ناراحت شدند و هر […]