«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

دعوا به خاطر رویا

نوبتش شده بود. بيدارش كه كردند تا برود برای نگهبانی، شروع كرد به داد و بيداد. بيچاره حميد كلی جا خورد. آرام‌تر كه شد، از حميد معذرت‏خواهی كرد. گفت خواب امام حسين را می‌ديده. می‌خواسته با امام حسين صحبت كند كه حميد صدايش زده.
بلند شد، وضو گرفت و رفت سر پست.
* * *
دم صبح بود كه صدای تيراندازی آمد. همه بلند شدند و ريختند بيرون. سر و صداها كه خوابيد، ديدند خوابيده. با چشم‌های باز و رو به آسمان. بچه‌ها می‌گفتند توی آخرين لحظات گفت: «السلام عليك يا اباعبدا…» اين دفعه واقعا با خود امام حسين صحبت می‌کرد.

نام نویسنده: مهدی قزلی
منبع حکایت: قصه های مینی مالیستی جنگ (صد خاطره ی کوتاه )
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی