«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

خداوند رزاق است!

یکی از تجار تهران که اطراف شهر، زمین های کشاورزی هم داشت، روزی نزدم آمد و گفت: تصمیم گرفته ام درب مغازه ام را ببندم و کشاورزی را هم رها کنم. خود را بازنشست نمایم و آخر عمری به فکر آخرتم باشم.
گفتم: چرا؟ گفت: چون فهمیدم خداوند رزّاق است و احدی را بدون روزی نمی گذارد.
او را نصیحت کردم که این کار را نکن؛ چون تو سبب خیر هستی و عده ی زیادی به سبب زمین های کشاورزی و تجارتت، امرار معاش می کنند. حالا بگو ببینم چه اتفاقی افتاده که بعد از عمری به رزاقیت الهی پی برده ای؟
گفت: روزی رعیت ها خبر دادند که جناب ارباب، محصولات را درو و گندم ها را از کاه جدا کرده ایم و منتظریم شما تشریف بیاورید و سهم ما را تقسیم کنید. من هم رفتم و پُشته های عظیمی از گندم ها را در جای جایِ زمین ها مشاهده کردم. در جایی نشستیم و بساط چای در کنار یکی از این پُشته ها برپا شد تا به حساب و کتاب کارگرها رسیدگی کنم.
ناگهان دیدم یکی از این زنبورهای قرمز آمد و یک دانه گندم برداشت و رفت. تعجب کردم. آخه زنبور را به گندم چه کار؟
مدتی گذشت و دوباره همان زنبور آمد و دانه ای دیگر برداشت و این کار چندین بار تکرار شد. خیلی کنجکاو شدم و دفعه آخر دنبال زنبور را گرفتم. داخل خرابه ای شد. در دیوار خرابه شکافی بود که زنبور وارد آن شد. نزدیک رفتم و وقتی خوب دقت کردم، دیدم داخل شکاف، گنجشک کوری است که وقتی صدای ویز ویزِ زنبور را می شنود، دهانش را باز می کند و زنبور، دانه گندم را در دهان او می گذارد!

منبع حکایت: وارثون
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی