یکی از تجار تهران که اطراف شهر، زمین های کشاورزی هم داشت، روزی نزدم آمد و گفت: تصمیم گرفته ام درب مغازه ام را ببندم و کشاورزی را هم رها کنم. خود را بازنشست نمایم و آخر عمری به فکر آخرتم باشم.
گفتم: چرا؟ گفت: چون فهمیدم خداوند رزّاق است و احدی را بدون روزی نمی گذارد.
او را نصیحت کردم که این کار را نکن؛ چون تو سبب خیر هستی و عده ی زیادی به سبب زمین های کشاورزی و تجارتت، امرار معاش می کنند. حالا بگو ببینم چه اتفاقی افتاده که بعد از عمری به رزاقیت الهی پی برده ای؟
گفت: روزی رعیت ها خبر دادند که جناب ارباب، محصولات را درو و گندم ها را از کاه جدا کرده ایم و منتظریم شما تشریف بیاورید و سهم ما را تقسیم کنید. من هم رفتم و پُشته های عظیمی از گندم ها را در جای جایِ زمین ها مشاهده کردم. در جایی نشستیم و بساط چای در کنار یکی از این پُشته ها برپا شد تا به حساب و کتاب کارگرها رسیدگی کنم.
ناگهان دیدم یکی از این زنبورهای قرمز آمد و یک دانه گندم برداشت و رفت. تعجب کردم. آخه زنبور را به گندم چه کار؟
مدتی گذشت و دوباره همان زنبور آمد و دانه ای دیگر برداشت و این کار چندین بار تکرار شد. خیلی کنجکاو شدم و دفعه آخر دنبال زنبور را گرفتم. داخل خرابه ای شد. در دیوار خرابه شکافی بود که زنبور وارد آن شد. نزدیک رفتم و وقتی خوب دقت کردم، دیدم داخل شکاف، گنجشک کوری است که وقتی صدای ویز ویزِ زنبور را می شنود، دهانش را باز می کند و زنبور، دانه گندم را در دهان او می گذارد!