عیسی بن مریم (علیه السلام) دنبال حاجتی می رفت سه نفر از یارانش همراه او بودند سه خشت طلا دیدند که در وسط راه افتاده است. عیسی (علیه السلام) به اصحابش گفت: این طلاها مردم را میکشد؛ مبادا محبت آن ها را به دل خود راه دهید آنگاه از آن جا گذشته و به راه خود ادامه دادند یکی از آنان گفت: ای روح الله! کار ضروری برایم پیش آمده، اجازه بده که برگردم. او برگشت و دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر و بهانه آورده و برگشتند و هر سه در کنار خشت های طلا گرد آمدند تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند دو نفرشان به دیگری گفتند: اکنون گرسنه هستیم تو برو بازار قدری طعام بخر. پس از آن که غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم میکنیم. او هم رفت خوراکی خرید و در آن زهری ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها تنها برای او بماند. آن دو نفر نیز با هم سازش کرده بودند که هنگامی که وی برگشت او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند. وقتی که رفیقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاسته و او را کشتند سپس مشغول خوردن غذا شدند به محض این که آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عیسی (علیه السلام) هنگامی که برگشت دید، هر سه یارانش در کنار خشت های طلا مرده اند با اذن پروردگار آنان را زنده کرد و فرمود: آیا نگفتم این طلاها انسان را میکشد؟