«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

اسلام هرمزان

  1. در زمان ساسانیان هفت پادشاه صاحب تاج بودند. از آن هفت پادشاه یکی هرمزان بود که در اهواز حکومت می‌کرد. وقتی‌که مسلمین اهواز را فتح کردند هرمزان را گرفته پیش عمر آوردند.
    عمر گفت : اگر واقعا امان خواهی ایمان بیاور وگرنه تو را خواهم کشت. هرمزان گفت : حالا که مرا خواهی کشت، دستور بده قدری آب برایم بیاورند که سخت تشنه ام ؛ عمر گفت به او آب بدهند. مقداری آب در کاسه چوبین آوردند. هرمزان گفت : من از این ظرف آب نمی خورم ، زیرا در کاسه های جواهر نشان آب میخورم امیرالمؤمنین فرمودند: برای او کاسه شیشه ای و بلورین بیاورید. چون درون آن آب کردند پیش او آوردند، هرمزان آن را گرفت و همچنان در دست خود نگه داشت و لب به آن نمی‌گذاشت. عمر گفت: با خدا عهد و پیمان بستم که تا این آب را نخوری تو را نکشم؛ در این هنگام هرمزان جام را بر زمین زد و شکست ، آبها از میان رفت. عمر از حیله او تعجب نمود و رو به امیرالمؤمنین لکرد و گفت: اکنون چه باید کرد؟
    حضرت فرمودند. چون قتل او را مشروط به نوشیدن آب کردی و پیمان بستی نمیتوانی او را بکشی. اما بر او جزیه مالیات بر کفار را مقرر کن. هرمزان «تا دید که مسلمانان تا این اندازه به عهد و قسم و حرف خود پایبند هستند بدون هیچ اجباری گفت: مالیات را قبول نمی‌کنم، اینک با خاطری آسوده بدون ترس مسلمان می شوم . شهادتین گفت و مسلمان شد.
    …………………………………………………………………………………………………………….
نام نویسنده: کتاب اثر سید علی اکبر صداقت
شماره صفحات ارسال شده: ۱
منبع حکایت: .منبع حکایت: کتاب یکصد موضوع، پانصد داستان
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی