«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

امانتداری خوب

عبدالرحمن پسر سیابه می‌گوید: هنگامی‌که پدرم از دنیا رفت، یکی از دوستانش به در خانه ما آمد. پیش او رفتم، مرا تسلیت داد و گفت :عبدالرحمن ! آیا پدرت چیزی از خود بجای گذاشته گفتم: نه !در این وقت کیسه ای که هزار درهم در آن بود به من داد و گفت: این پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را برای خود سرمایه ای قرار بده و سود آن را به مصرف احتیاجات خود برسان، اصل پول را به من برگردان: من باخوشحالی نزد مادرم رفتم و جریان را به او خبر دادم، شایع شد پیش یکی از دوستان پدرم رفتم. او برایم مقداری قماش خرید و مغازه ای برایم تهیه کرد و من در آنجا به کسب و کار مشغول شدم و خداوند هم برکت داد و روزی زیادی نصیب من فرمود: تا اینکه موسم حج فرا رسید. به دلم افتاد به زیارت خانه خدا بروم، اول نزد مادرم رفته و گفتم مایلم به حج بروم، مادرم گفت: اگر چنین تصمیمی داری، پول فلانی را بده، سپس به مکه برو، من آن پول را آماده کردم و به آن مرد دادم، چنان خوشحال شد که انگار پول را به او بخشیده ام. چراکه انتظار پرداخت آن را نداشت . آن گاه به من گفت: شاید این پول کم بود که برگرداندی. اگر چنین است بیشتر به تو بدهم، گفتم: نه ! دلم می خواهد به مکه بروم از این رو مایل بودم اول امانت شما را به شما بازگردانم، بعد از آن به مکه رفتم، پس از انجام اعمال حج به مدینه بازگشتم و به همراه عده ای خدمت امام صادق (ع) رسیدم، چون من جوان و کم سن و سال بودم در آخر مجلس نشستم، هر یک از مردم سؤ الی می‌کردند و حضرت جواب میدادند. همینکه مجلس خلوت شد، نزدیک رفتم. فرمود: کاری داشتی ؟
عرض کردم: فدایت شوم ! من عبدالرحمن پسر سیابه هستم. فرمود: حال پدرت چگونه است ؟عرض کردم:از دنیا رفت !امام صادق خیلی افسرده شد و برای او طلب رحمت کرد و سپس فرمود: آیا از مال دنیا به جای‌گذاشته است ؟گفتم: نه ! چیزی از خود به جای نگذاشته است. فرمود: پس چگونه به حج رفتی ؟من داستان رفیق پدرم و هزار درهم را که من داده بودم به عرض حضرت رساندم امام مهلت نداد سخنم را تمام کنم، در میان سخنم پرسید: هزار درهم پول آن مرد را چه کردی عرض کردم: به صاحبش رد کردم. فرمود: آفرین کار خوبی کردی، آن‌گاه فرمود:می خواهی تو را سفارش و نصیحتی کنم ؟

عرض کردم: آری امام فرمود: علیک بصدق الحدیث و اداء الامانة«همواره راستگو و امانتدار باش» اگر به این وصیت عمل کنی، در اموال مردم شریک خواهی شد، در این هنگام میان انگشتان خود را جمع کرد و فرمود:این چنین شریک آنها می شوی. عبدالرحمن می‌گوید: من سفارش آن حضرت را مراعات نموده و عمل کردم، در نتیجه وضع مالیم خوب شد و بجایی رسید که در یک سال سیصد هزاردرهم زکات پرداختم.

نام نویسنده: علی اکبرصداقت
منبع حکایت: بحارالانوار
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی