«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

تازه مسلمان

دو همسایه كه یكی مسلمان و دیگری نصرانی بود گاهی با هم راجع به اسلام سخن می گفتند. مسلمان كه مرد عابد و متدینی بود آنقدر از اسلام توصیف و تعریف كرد كه همسایه ی نصرانی اش به اسلام متمایل شد و قبول اسلام كرد.

شب فرا رسید. هنگام سحر بود كه نصرانی تازه مسلمان دید درِ خانه‌اش را می‌كوبند. متحیر و نگران پرسید:
_ كیستی؟
از پشت در صدا بلند شد.

: من فلان شخصم، و خودش را معرفی كرد. همان همسایه‌ی مسلمانش بود كه به دست او به اسلام تشرف حاصل كرده بود.
: در این وقت شب چكار داری؟
– زود وضو بگیر و جامه‌ات را بپوش كه برویم مسجد برای نماز.
تازه مسلمان برای اولین بار در عمر خویش وضو گرفت و به دنبال رفیق مسلمانش روانه‌ی مسجد شد. هنوز تا طلوع صبح خیلی باقی بود. موقع نافله‌ی شب بود.
آنقدر نماز خواندند تا سپیده دمید و موقع نماز صبح رسید. نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقیب بودند كه هوا كاملا روشن شد. تازه مسلمان حركت كرد كه برود به منزلش، رفیقش گفت:
: كجا می‌روی؟
– می خواهم برگردم به خانه‌ام. فریضه‌ی صبح را كه خواندیم، دیگر كاری نداریم.
: مدت كمی صبر كن و تعقیب نماز را بخوان تا خورشید طلوع كند.
– بسیار خوب!
تازه مسلمان نشست و آنقدر ذكر خدا كرد تا خورشید دمید. برخاست كه برود، رفیق مسلمانش قرآنی به او داد و گفت: «فعلا مشغول تلاوت قرآن باش تا خورشید بالا بیاید، و من توصیه می‌كنم كه امروز نیت روزه كن، نمی‌دانی روزه چقدر ثواب و فضیلت دارد!»
كم كم نزدیك ظهر شد. گفت:

: صبر كن، چیزی به ظهر نمانده، نماز ظهر را در مسجد بخوان.

نماز ظهر خوانده شد. به او گفت:

: صبر كن، طولی نمی كشد كه وقت فضیلت نماز عصر می‌رسد، آن را هم در وقت فضیلتش بخوانیم. بعد از خواندن نماز عصر گفت:

: چیزی از روز نمانده. او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسید.
تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حركت كرد كه برود افطار كند. رفیق مسلمانش گفت:
: یك نماز بیشتر باقی نمانده و آن نماز عشاء است. صبر كن تا حدود یك ساعت از شب گذشته. وقت نماز عشاء (وقت فضیلت) رسید و نماز عشاء هم خوانده شد.
تازه مسلمان حركت كرد و رفت.
شب دوم هنگام سحر بود كه باز صدای در را شنید كه می كوبند، پرسید:

_ كیست؟
: من فلان شخص همسایه‌ات هستم، زود وضو بگیر و جامه‌ات را بپوش كه به اتفاق هم به مسجد برویم.
– من همان دیشب كه از مسجد برگشتم، از این دین استعفا كردم. برو یك آدم بیكارتری از من پیدا كن كه كاری نداشته باشد و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند. من آدمی فقیر و عیالمندم، باید دنبال كار و كسب روزی بروم.

نام نویسنده: غلام رضا نیشابوری
منبع حکایت: داستانها و حکایتهای مسجد
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی