دو برادر، یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به زورِ بازو، نان خوردی.
باری، توانگر گفت درویش را که: چرا خدمت نکنی تا از مَشَقّتِ کارکردن بِرَهی؟
گفت: تو چرا کار نکنی تا از مَذلّتِ خدمت، رهایی یابی که خردمندان گفتهاند: نانِ خود خوردن و نشستن بِه که کمر زرّین بستن و به خدمت ایستادن.
به دست آهنِ تفته کردن خمیر *** بِه از دست بر سینه، پیشِ امیر
عمرِ گران مایه در این صرف شد *** تا چه خورم صیف و چه پوشم شِتا
ای شکمِ خیره به نانی بساز *** تا نکنی پشت به خدمت، دو تا