«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

خون من بر گردن شماست!

مرحوم شهید دستغیب نقل کرده است: صاحب ملکه تقوی، مرحوم آقا میرزا مهدی خلوصی (رحمة الله) که قریب بیست سال توفیق رفاقت با ایشان نصیب من شده بود نقل کرد که:

در زمان عالم عامل و زاهد عابد آقای میرزای محمد حسین یزدی (اعلی الله مقامه)، که در 28 ربیع الاول 1307 مرحوم شد و در قبرستان غربی حافظیه مدفون شد، در باغ حکومتی مجلس ضیافت و جشن مفصلی بر پا شده و در آن مجلس جمعی از تجار که در آن زمان لباس روحانیت پوشیده بودند دعوت داشتند. در آن مجلس انواع فسق و فجور که از آن جمله نواختن و رقصیدن مطرب کلیمی بود فراهم کرده بودند.

تفصیل مجلس مذکور را خدمت مرحوم میرزا خبر آوردند، ایشان سخت ناراحت و بی قرار شدند. و روز جمعه در مسجد وکیل شیراز پس از نماز عصر به منبر رفت و گریه بسیاری نمود و پس از ذکر چند جمله موعظه فرمود: ای تجاری که فجار شدید شما همیشه پشت سر علماء و روحانیون بودید در مجلسی فسقی که آشکارا محرمات الهی را مرتکب می ‏شدند رفتید و به جای آنکه آنها را نهی کنید باآنها شرکت نمودید، جگر مرا سوراخ کردید و دل مرا آتش زدید خون من برگردن شما است.

پس از منبر بزیر آمد و به خانه تشریف برد. شب برای نماز جماعت حاضر نشد به خانه‏ اش رفتیم، احوالش را پرسیدیم. گفتند: میرزا در بستر افتاده است خلاصه روز به روز تب او شدیدتر شد به طوری که اطباء عاجز شدند و گفتند: باید تغییر آب و هوا بدهد ایشان را به باغ سالاری بردند.

در همان وقت یک نفر ریاضت کش هندی به شیراز آمده بود که از وقایع و حوادث خبر می ‏دهد تصادفاً روزی مغازه ما می‏ گذشت، پدرم به من گفت: او را بیاور راجع به احوال و شفای میرزای چیزی بپرسم ببنیم حال او چگونه خواهد شد؟

من رفتم و آن هندی مرتاض را به مغازه آوردم،پدرم نام میرزا را نگفت و گفت: من مال التجاره‏ ای دارم می ‏خواهم بدانم آیا به سلامت می‏ رسد یا نه؟ ولی در باطن میرزا را در نظر گرفت که از این مریضی شفا می ‏یابد یا نه، مرتاض هندی مدت زیادی حسابهائی کرد و به فکر فرو رفت و نتوانست جواب بدهد.

پدرم گفت: بیش از این ما را و خود را معطل مکن اگر چیزی می‏ دانی بگو بغیر از آن مزدت را بگیرو برو.

هندی گفت: حساب من درست است ولی سوال تو مرا گیج کرده است چون آنچه در واقع نیت کردی غیر آن است که در ظاهر گفتی.

پدرم گفت: مگر من چه نیت کرده ‏ام ؟

هندی گفت: الان زاهدترین مرد روی زمین مریض است و تو می‏ خواهی بدانی عاقبت او چه خواهد شد؟ به تو بگویم: او خوب شدنی نیست و تا شش ماه دیگر می ‏میرد.

پدرم آشفته شد و مبلغی به او داد. بالاخره سر شش ماه میرزا از دنیا رفت.

شماره صفحات ارسال شده: داستان شماره 67
منبع حکایت: مردان علم در میدان عمل
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی