«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

درس تواضع علامه طباطبایی

یکی از ارادتمندان و شاگردان علامه سید محمد حسین طباطبایی می گوید: مدت چهل سال در حسرت اقتدا به استاد به هنگام نماز بودم هیچ گاه نشد که اجازه دهند در نماز به ایشان اقتدا کنم و غصه یک نماز جماعت به امامت استاد علامه طباطبایی در دلم مانده بود، تا اینکه در یکی از ماه های مبارک شعبان به هنگام تشرف به مشهد در منزل ما وارد شدند.

موقع نماز مغرب برای ایشان و همراهی که پرستار و مراقب ایشان بود سجاده پهن کردم و از اتاقشان خارج شدم پیش خود گفتم: هر گاه استاد نماز را آغاز کردند وارد اتاق می شوم و به ایشان اقتدا می کنم، حدود یک ربع بعد همراهشان مرا صدا کرد و گفت: استاد نشسته و منتظرند که شما بیایید و نماز بخوانید.

عرض کردم: من اقتدا می کنم. استاد گفتند: ما اقتدا می کنیم! عرض کردم: چهل سال است از شما تقاضا نموده ام که یك نماز با شما بخوانم. استدعا می کنم بفرمایید نماز را شروع کنید. با تبسم ملیحی فرمودند: یک سال دیگر هم روی آن چهل سال! بالاخره دیدم ایشان بر جای خود محکم نشسته و منتظر من هستند. عرض کردم: بنده مطیع شما هستم اگر امر بفرمایید اطاعت می کنم فرمودند: امر که چه، عرض می کنم. برخاستم و نماز مغرب را به جای آوردم و بعد از چهل سال علاوه بر آن که نتوانستم یک نماز به ایشان اقتدا کنم در چنین دامی هم افتادم که استاد به من اقتدا فرمایند. خدا می داند که تواضع و فروتنی ایشان، سنگ و جماد را هم از شدت خجالت ذوب می کرد.

نام نویسنده: علیرضا خاتم
منبع حکایت: داستانهائی از علماء
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی