در روزگاران گذشته، یکی از مخالفان حکومت را دستگیر کرده و بعنوان اسیر به نزد حاکم بردند. پادشاه بعد از شناختن او، به کشتن او فرمان داد، آن بیچاره وقتی از جان خود نا امید شد؛ با زبان خود که شاه آن را نمی فهمید به پادشاه ناسزا و سخنان زشتی گفت و چنان که معروف است هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.
پادشاه پرسید: او چه میگوید؟ یکی از وزرای مصلحت اندیش و فهمیده گفت: قربان! او آیه قرآن می خواند و میگوید: «والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» انسانهای مؤمن و پرهیزگار، خشم خود را فرو می برند و از خطای مردم میگذرند. پادشاه با شنیدن اینکلام نورانی بر سر رحم آمده و او را بخشید. وزیر دیگری که آنجا حضور داشت و با وزیر اول، مخالف بود، اظهار داشت: ای پادشاه ! برای امثال ما، که در خدمت دستگاه سلطنت هستیم؛ دروغگفتن شایسته نیست. این بی ادب، شما را دشنام داده و ناسزا گفت. امیر گفت: آن کلام دروغ، بهتر از این سخن راست توست، زیرا او بر اساس مصلحت گفت و تو بر پایه خبث باطنی، و حکما گفته اند: دروغ مصلحت آمیز به، از راست فتنه انگیز.