«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

دوری از دنیا و کسب علم

حکایت می کنند که جوانی، در روزگاران گذشته از اندوختن منافع دنیوی دست شسته و عمر خویش را، در تحصیل علم و ادب و معارف الهی و مسائل اخلاقی، صرف می نمود و با وضعی ساده و بی آلایش زندگی می‌کرد؛ اما در مقابل همسایه ای داشت که از ثروت و مکنت برخوردار بود.روزی همچنان مشغول مطالعه و درس بود که مادر پیرش، وارد شد و در حالی‌که، وضع زندگی پسرش را مورد سرزنش قرار داده بود؛ خطاب به وی چنین گفت: پسر جان ! بعد از عمری که در تربیت و پرورش تو کوشیدم؛ آرزو داشتم که در آخرین روزهای زندگی، به مادر پیرت کمکی می‌کردی و عصای دستم می شدی؛ ولی تو همچنان با این وضع فلاکت بار، مشغول درس و بحث هستی. بعد اضافه کرد: همسایه ثروتمند ما، امروز غذای خیلی مطبوعی درست کرده و بوی آن به مشامم رسیده و آزارم می دهد و ما قادر به تهیه آن نیستیم، من تا کی باید صبر کنم ؟

جوان دانش دوست با حالتی شرمنده، از جای برخاسته و با خود عهد کرد، تا مادرش را راضی نکند، دیگر بدنبال تحصیل علم نرود همینطور که متفکرانه، طی طریق می کرد، به مسجد وارد شد و بعد از طهارت، مشغول نماز گردیده و با خدای سبحان، مناجات و درد دل آغاز کرد. اتفاقا در آن موقع، حاکم عصر، به مشکل دچار شده بود و دنبال چاره می‌گشت. او سوگند یاد کرده بود که تا معلوم نشود که بهشت برایش واجب شده یا نه؟

از همسرش کناره جوئی کند و برای همین، جریان عادی زندگی برای حاکم مشکل شده و هر دو پریشانحال بودند.در همانروز، مجلسی آراسته و تمام علمای شهر را به آن مجلس دعوت کرده و دستور داده بود: هر جا عالمی باشد او را به مجلس ما دعوت کنید.از قضا، یکی از مأموران وی، وارد همین مسجد شده و این ملای جوان را مشاهده کرده و به همراه خودش، به مجلس حکومتی آورد، دانشمند جوان، هنگام ورود در پائین مجلس، دم در قرار گرفت. حاکم موضوع جلسه را بیان کرده و علما را برای حل مشکل فرا خواند. آنها در این خصوص، شروع به بحث و مجادله کرده و هر کس مطلبی را بیان نمود؛ ولی هیچکدام، موجب آرامش خاطر حاکم واقع نشد.در این موقع، این جوان اجازه خواسته و شروع به سخن نموده و خطاب به حاکم گفت: آیا تا بحال پیش آمده است که امیر، از خدا و عذاب الهی ترسیده باشد؟

امیر گفت: بلی ، جوان اظهار داشت: ای امیرا شما یک بهشت خواسته اید؛ من دو تا بهشت، از طرف خدای سبحان، بشما مژده می دهم، در این آیه مبارکه خداوند می فرماید: و لمن خاف مقام ربه جنتانه: برای کسی که از مقام پروردگارش بترسد دو باغ در بهشت خواهد بود، از هر طرف صدای تحسین و تشویق حاضرین بلند شد و خلیفه او را محترم شمرده، هدایا و تفضلات زیادی، به او عنایت کرد و جوان با خوشحالی، به منزل آمده؛ مادر خویش را راضی کرده و حمد و ثناء خداوند را بجای آورد. برگرفته از کتاب داستان،جلوه هایی از قرآن مجید. ایرانیان در قرآن.

امام باقریللا می فرماید: پیامبر اکرم که وقتی این آیه را خواند: و اخرین منهم لما یلحقوا بهم و هو العزیز الحکیم». و پیامبر اسلام دژ همچنین برای گروه دیگری از مؤمنان غیرعرب فرستاده شده که هنوز به مؤمنان ملحق نشده اند و او عزیز و حکیم است. شخصی پرسید: این افراد کیستند؟ جناب سلمان فارسی، در حضور حضرت رسول له نشسته بود پیامبر اکرم دست خود را بر شانه سلمان گذاشته و فرمود: «لوکان الأیمان فی الثریا لنا له رجال من هؤلاء.»: اگر ایمان در ستاره ثریا باشد مردانی از طایفه همین سلمان به آن نائل می شوند. یعنی اگر ایمان در دورترین و سخت ترین نقاط عالم باشد، عده ای از ایرانیان، به آن نائل خواهند شد. مجمع البیان، ج / ۱۰ ۲۸۴.

 

نام نویسنده: علیرضا خاتم
منبع حکایت: داستانهائی از علماء
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی