«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

دینداری

امام صادق (علیه السلام) می فرماید: شنیده بودم، شخصی را مردم عوام تعریف می‌کنند و از بزرگی و بزرگواری او سخن می‌گویند. فکر کردم به طوری که مرا نشناسد، او را از نزدیک ببینم و اندازه شخصیتش را بدانم.

یک روز در جایی او را دیدم که ارادتمندانش که همه از طبقه عوام بودند، اطراف وی را گرفته بودند. من هم صورت خود را پوشانده، به طور ناشناس در گوشه ای ایستاده بودم و رفتار او را زیر نظر داشتم. او قیافه عوام فریبی به خود گرفته بود و مرتب از جمعیت فاصله می‌گرفت تا آنکه از آنها جدا شد. راهی را پیش‌ گرفت و رفت مردم نیز به دنبال کارهایشان رفتند. من به دنبال او رفتم ببینم کجا می رود و چه می‌کند. طولی نکشید به دکان نانوایی رسید، همین که صاحب دکان را غافل دید، فهمید نانوایی متوجه حرکات او نیست، دو عدد نان دزدید و زیر لباس خویش مخفی کرد و به راه خود ادامه داد. من تعجب کردم، با خود گفتم: شاید با نانوا معامله دارد و پول نان را قبلا داده یا بعدا خواهد داد. از آنجا گذشت و به انارفروشی رسید مقداری جلوی انارفروش ایستاد. همین که احساس کرد به رفتار او توجه ندارد، دو عدد انار برداشت و به راه افتاد. تعجبم بیشتر شد! باز گفتم: شاید با ایشان نیز معامله داشته است، ولی با خود گفتم: اگر معامله است چرا رفتارش مانند رفتار دزدهاست. وقتی که احساس میکند متوجه نیستند، آنها را برمی دارد. همچنان در تعجب بودم، تا به شخص بیماری رسید. نان ها و انارها را به او داد و به راه افتاد.

به دنبالش رفتم، خود را به او رسانده، گفتم: بنده خدا! تعریف شما را شنیده بودم و میل داشتم تو را از نزدیک ببینم اما امروز کار عجیبی از تو مشاهده کردم که مرا نگران نمود. مایلم بپرسم تا نگرانی ام برطرف شود. گفت: چه دیدی؟ گفتم: از نانوا دو عدد نان دزدیدی و از انارفروش هم دوعدد انار سرقت کردی. مرد، اول پرسید: تو که هستی گفتم: از فرزندان آدم از امت محمد (صلی الله علیه و آله). مرد: از کدام خانواده؟ امام: از اهل بیت پیامبر. مرد: از کدام شهر؟ امام: از مدینه. مرد: تو جعفر بن محمد هستی؟ امام: آری، من جعفر بن محمدم. مرد: افسوس این شرافت نسبی، هیچ فایده ای برای تو ندارد، زیرا این پرسش تو نشان می دهد تو از علم و دانش جد و پدرت بی خبری و از قرآن آگاهی نداری، اگر از قرآن آگاهی داشتی به من ایراد نمی‌گرفتی وکارهای نیک را زشت نمی شمردی. گفتم: ازچه چیز بی خبرم؟ گفت: از قرآن. مگر قرآن چه گفته؟ مگر نمی دانی که خداوند در قرآن فرموده: «من جاء بالحسنة فله عشر امثلها ومن جاء بالسیئة فلا یجزی الا مثلها»

هر کس کار نیک بجای آورد، ده برابر پاداش دارد و هر کس کار زشت انجام دهد، فقط یک برابر کیفر دارد. با این حساب وقتی من دو عدد نان دزدیدم دو گناه کردم و دو انار هم دزدیدم دو گناه انجام دادم، مجموعا چهار گناه مرتکب شده ام. اما هنگامی که آنها را صدقه در راه خدا دادم در برابر هر کدام از آنها ده ثواب کسب کردم، جمعا چهل ثواب نصیب من شد. هر گاه چهار گناه از چهل ثواب کم‌ گردد. سی و شش ثواب باقی می ماند، بنابراین من اکنون سی و شش ثواب دارم. این است که می‌گویم شما از علم و دانش بی خبری، گفتم: مادرت به عزایت بنشیند، تو از قرآن بی خبری، خداوند می فرماید: «انما یتقبل الله من المتقین» خداوند فقط از پرهیزگاران می پذیرد. تو اولا دو عدد نان دزدیدی، دو گناه کردی و دو عدد انار دزدیدی، دو گناه دیگر انجام دادی، روی هم چهار گناه مرتکب شدی. و چون مال مردم را بدون اجازه به نام صدقه به دیگری دادی، نه تنها ثواب نکردی، بلکه چهار گناه دیگر بر آن افزودی، مجموعا هشت گناه شده، نه این‌ که در مقابل چهار گناه، چهل ثواب کرده باشی، آن مرد سخنان منطقی را نپذیرفت، با من به بحث و گفتگو پرداخت من نیز او را به حال خود گذاشته، رفتم، امام صادق (علیه السلام) وقتی این داستان را برای دوستانش نقل کرد. فرمود: این‌ گونه تفسیرها و توجیهات غلط در مسایل دینی سبب می شود که عده ای خود گمراه شوند و دیگران را هم گمراه کنند.

نام نویسنده: علامه مجلسی
منبع حکایت: الکافي- ط دار الکتب الاسلامیة،
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی