بیست و دو روز از اسارت زینب (س) گذشته بود و پس از رنج فراوان حضرت را وارد مجلس «یزید بن معاویه» میکنند، یزید کاخ سبزی که معاویه در شام ساخته بود، آنچنان بارگاه مجللی داشت که هر کس با دیدن آن بارگاه، آن خدم و حشم، خودش را میباخت بعضی نوشته اند که افراد می بایست از هفت تالار میگذشتند تا به تالار آخری می رسیدند که یزید روی تخت مزین و مرصعی نشسته بود و تمام اعیان و اشراف و اعاظم سفرای کشورهای خارجی نیز، رویکرسی های طلا یا نقره نشسته بودند. در این شرایط این عده از اسرا را وارد کردند و زینب (س) اسیر رنج دیده و رنجکشیده، چنان موجی در روحش پیدا شد و چنان حرکتی در جمعیت ایجاد کرد که، یزید معروف به فصاحت و بلاغت لال شد یزید ابتدا شعرهایی را خود می خواند و به چنین موفقیتی که نصیبش شده بود افتخار میکرد. زینب فریادش بلند می شود: ای یزید! خیلی باد به دماغت انداخته ای تو خیال می کنی اینکه امروز ما را اسیر کرده ای و تمام اقطار زمین را بر ما گرفته ای و ما در مشت نوکرهای تو هستیم یک نعمت و موهبتی از طرف خداوند برتو است به خدا قسم تو الان در نظر من بسیار کوچک، حقیر و بسیار پست تر هستی و من برای تو یک ذره شخصیت قائل نیستم چنان خطبه ای درآن مجلس خواند که یزید لال وساکت باقی ماند.