در شهر قزوین مردم عادت داشتند که با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهایی را رسم کنند، یا نامی بنویسند، یا شکل انسان و حیوانی بکشند.
کسانی که در این مهارت داشتند “دلاک” نامیده میشدند.
دلاک، مرکب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد میکرد و تصویری میکشید که همیشه روی تن میماند.
روزی یک پهلوان قزوینی پیش دلاک رفت و گفت بر شانهام عکس یک شیر را رسم کن.
پهلوان روی زمین دراز کشید و گفت: آی! مرا کشتی.
دلاک گفت: خودت خواستهای، باید تحمل کنی،
پهلوان پرسید: چه تصویری نقش میکنی؟
دلاک گفت: تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم.
پهلوان گفت از کدام اندام شیر آغاز کردی؟
دلاک گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت، نفسم از درد بند آمد؛ دُم لازم نیست.
دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریادزد، کدام اندام رامیکشی؟
دلاک گفت: این گوش شیر است.
پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. عضو دیگری را نقش بزن.
باز دلاک سوزن در شانه پهلوان فرو کرد، پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت: این کدام عضو شیر است؟
دلاک گفت: شکم شیر است.
پهلوان گفت: این شیر سیر است. عکس شیر همیشه سیر است. شکم لازم ندارد.
دلاک عصبانی شد، و سوزن را بر زمین زد و گفت: در کجای جهان کسی شیر بی سر و دم و شکم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.
شیر بی دم و سر و اشکم که دید؟ / این چنین شیری خدا خود نافرید