«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

شیر بی سر و دم

در شهر قزوین مردم عادت داشتند که با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش‌هایی را رسم کنند، یا نامی بنویسند، یا شکل انسان و حیوانی بکشند.
کسانی که در این مهارت داشتند “دلاک” نامیده می‌شدند.
دلاک، مرکب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد می‌کرد و تصویری می‌کشید که همیشه روی تن می‌ماند.
روزی یک پهلوان قزوینی پیش دلاک رفت و گفت بر شانه‌ام عکس یک شیر را رسم کن.
پهلوان روی زمین دراز کشید و گفت: آی! مرا کشتی.
دلاک گفت: خودت خواسته‌ای، باید تحمل کنی،
پهلوان پرسید: چه تصویری نقش می‌کنی؟
دلاک گفت: تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم.
پهلوان گفت از کدام اندام شیر آغاز کردی؟
دلاک گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت، نفسم از درد بند آمد؛ دُم لازم نیست.
دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریادزد، کدام اندام رامی‌کشی؟
دلاک گفت: این گوش شیر است.
پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. عضو دیگری را نقش بزن.
باز دلاک سوزن در شانه پهلوان فرو کرد، پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت: این کدام عضو شیر است؟
دلاک گفت: شکم شیر است.
پهلوان گفت: این شیر سیر است. عکس شیر همیشه سیر است. شکم لازم ندارد.
دلاک عصبانی شد، و سوزن را بر زمین زد و گفت: در کجای جهان کسی شیر بی سر و دم و شکم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.

شیر بی دم و سر و اشکم که دید؟ / این چنین شیری خدا خود نافرید

منبع حکایت: داستان های معنوی و مثنوی
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی