در زمان های قدیم 《موذن ها》و کسانی که اذانگو بودند، برای انجام این عمل پر فضیلت به بالای مناره مسجد میرفتند. اذانگویی که مدت زیادی برای مسلمانان اذان گفته بود روزی بالای مناره مسجد رفت و مشغول اذان گفتن شد. در این میان گاهی نگاهی به خانه مردم مینمود، ناگهان چشمش به دختری افتاد که در خانهای مشغول شستن دست و صورت خود بود.دخترک از زیبایی چیزی کم نداشت، اذانگو تا او را دید چشم از او برنداشت و سخت شیفته جمال او شد .
همینکه اذان پایان یافت و از ماذنه پایین آمد بر خلاف همیشه که برای نماز به جمعیت میپیوست این بار یک راست بهدر خانه دختر که دیده بود رفت و در زد. پدر دختر در را باز کرد و با کمال تعجب دید که موذن مسجد جلوی در خانه او قرار دارد،موذن بدون مقدمه گفت :من به عنوان خواستگاری دختر شما آمدهام. پدر دختر که تعجب کرده بود فکری کرد و گفت: ما مسلمان نیستیم و از روی آیین خود به مسلمان دختر نمیدهیم، هر کسی بخواهد با ما وصلت کند باید همکیش ما شود .
اذان گوی بیچاره که سر تا پای وجودش را شهوت گرفته بود پس از کمی تامل گفت:حاضرم به دین شما درآیم! پدر دختر هم که شاید به دنبال همین فرصت میگشت گفت:در این صورت ما حاضریم دخترمان را به شما بدهیم. به هر حال زمانی را برای انجام مقدمات این وصلت مشخص نمودند و موذن بدبخت به خانه برگشت.
زمان ازدواج فرا رسید و حجله عروسی در طبقه فوقانی ترتیب داده شد و آقای داماد با عجله و اشتیاق راه پلهها را گرفت و دو پله یکی بالا رفت .
- همین که به پله آخر رسید پایش لغزید و از همان مکان بلند سقوط کرد و در همان دم جان سپرد و به حال کفر چشم از جهان فرو بست.