سلمان میگوید: من دهقان زاده بودم، از روستای «جی »اصفهان، پدرم کشاورز بود و به من خیلی علاقه داشت، نمیگذاشت با کسی تماس داشته باشم، در آیین مجوس بودم و از آیین دیگر مردم خبر نداشتم، پدرم مزرعه ای داشت روزی دستور داد که به مزرعه بروم و سرکشی کنم، در راه به کلیسای مسیحیان رسیدم که گروهی در آنجا به نماز و نیایش مشغول بودند، برای آگاهی بیشتر درون کلیسا رفتم. راز و نیاز آنها مرا به خود جذب کرد تا غروب در همانجا ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم، در آنجا پی بردم دین آنها بهتر از دین پدران ماست. غروب شده بود به خانه برگشتم. پدرم پرسید:
کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟ گفتم: به کلیسای مسیحیان رفته بودم، مراسم دینی و نماز و نیایش آنها برایم شگفت انگیز بود. با فکر و اندیشه دریافتم آیین آنها بهتر از آیین پدران ماست. پدرم گفت: آیین پدرانتان بهتر است.گفتم: نه ! دین آنها بهتر است. آنها پرستش خدا را میکنند و در درگاهش عبادت و بندگی انجام می دهند ولی شما به آتش پرستش میکنید که با دست خودتان آن را روشن ساختید. هرگاه دست بردارید خاموش میگردد. پدرم ناراحت شد و مرا زندانی کرد و به پایم زنجیر بست. به مسیحیان پیغام دادم من دین آنها را پذیرفته ام، مرکز این دینکجا است؟گفتند:در شام است.گفتم: هرگاه کاروانی از شام آمد هنگام برگشت به من اطلاع دهید همراهشان به شام بروم.کاروان تجارتی از شام آمد من از بند پدر گریخته همراهشان به شام رفتم.