«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

ماجرای گرایش سلمان به اسلام

سلمان میگوید: من دهقان زاده بودم، از روستای «جی »اصفهان، پدرم کشاورز بود و به من خیلی علاقه داشت، نمی‌گذاشت با کسی تماس داشته باشم، در آیین مجوس بودم و از آیین دیگر مردم خبر نداشتم، پدرم مزرعه ای داشت روزی دستور داد که به مزرعه بروم و سرکشی کنم، در راه به کلیسای مسیحیان رسیدم که گروهی در آنجا به نماز و نیایش مشغول بودند، برای آگاهی بیشتر درون کلیسا رفتم. راز و نیاز آنها مرا به خود جذب کرد تا غروب در همانجا ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم، در آنجا پی بردم دین آنها بهتر از دین پدران ماست. غروب شده بود به خانه برگشتم. پدرم پرسید:

کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟ گفتم: به کلیسای مسیحیان رفته بودم، مراسم دینی و نماز و نیایش آنها برایم شگفت انگیز بود. با فکر و اندیشه دریافتم آیین آنها بهتر از آیین پدران ماست. پدرم گفت: آیین پدرانتان بهتر است.گفتم: نه ! دین آنها بهتر است. آنها پرستش خدا را می‌کنند و در درگاهش عبادت و بندگی انجام می دهند ولی شما به آتش پرستش می‌کنید که با دست خودتان آن را روشن ساختید. هرگاه دست بردارید خاموش می‌گردد. پدرم ناراحت شد و مرا زندانی کرد و به پایم زنجیر بست. به مسیحیان پیغام دادم من دین آنها را پذیرفته ام، مرکز این دین‌کجا است؟گفتند:در شام است.گفتم: هرگاه کاروانی از شام آمد هنگام برگشت به من اطلاع دهید همراهشان به شام بروم.کاروان تجارتی از شام آمد من از بند پدر گریخته همراهشان به شام رفتم.

 

نام نویسنده: علامه مجلسی ره
شماره صفحات ارسال شده: ۳۵۵
منبع حکایت: بحارالانوار جلد ۲۲ص۳۵۵
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی