«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

محبت خاندان نبوت

شخصی ازیوسف بن یعقوب که مردی نصرانی و از اهل فلسطین بود پیش متوکل، سخن چینی کرد.متوکل دستور دادبرای مجازات احضارش‌کنند.یوسف نذر کرد: اگر خداوند او را به سلامت به خانه اش برگرداند و از متوکل آسیبی به او نرسد، صد اشرفی به حضرت امام علی النقی یا پرداخت نماید.در آن موقع، خلیفه حضرت را از حجاز به سامرا آورده و خانه نشین کرده بود و از لحاظ معیشت در سختی به سر می برد.یوسف می‌گوید:
همین که به دروازه سامرا رسیدم با خودم گفتم: خوب است قبل از آنکه پیش متوکل بروم ، صد دینار را خدمت امام بالا بدهم، اما چه کنم که منزل امام الله را نمی شناسم و من مرد نصرانی چگونه از منزل امام هادی للا سؤال کنم، می ترسیدم کسی قضیه را به متوکل خبر دهد و بیشتر باعث ناراحتی و عصبانیت او بشود و از طرف دیگر، متوکل هم ملاقات با ایشان را ممنوع کرده، و کسی نمی توانست به خانه حضرت برود. ناگاه به خاطرم رسید که مرکبم را آزاد بگذارم، شاید به لطف خداوندبدون پرسش – به منزل حضرت برسم. چون مرکب را به اختیار خود گذاشتم، از کوچه و بازارها گذشت تا بر در منزلی ایستاد. هر چه سعی کردم، از جایش تکان نخورد، از کسی پرسیدم: خانه از کیست گفت: این منزل ابن الرضا «امام هادی » است !این حادثه را نشانی برعظمت امام بل دانسته و با تعجب تکبیر گفتم: در این حال، غلامی ازاندرون خانه بیرون آمد و گفت: تو یوسف پسر یعقوب هستی ؟گفتم: بلی!
گفت: پیاده شو!پیاده شدم. مرا به داخل خانه برد.با خود گفتم: این دلیل دوم بر حقیقت این بزرگوار که غلام، ندیده مرا شناخت ! سپس گفت: صد اشرفی را که نذر کرده بودی به من بدهید.
با خودم گفتم: این هم دلیل سوم بر حقانیت آن حضرت، پول را دادم و غلام رفت و کمی بعد دوباره آمد. مرا به داخل منزل برد. دیدم مرد شریفی نشسته است. فرمود:ای یوسف آیا هنوز وقت آن نرسیده که اسلام اختیار کنی گفتم: آنقدر دلیل و برهان دیده ام، کفایت می کند.فرمود: نه ! تو مسلمان نمی شوی، ولی فرزند تو اسحق، به زودی مسلمان می شود و از شیعیان ما خواهد شد.سپس فرمود:ای یوسف ! بعضی خیال می‌کنند محبت و دوستی ما برای امثال شما فایده ندارد، به خدا سوگند هرگز چنین نیست. هر که به ما محبتی نماید بهره اش را میبیند؛ چه مسلمان چه غیر مسلمان آسوده خاطر پیش متوکل برو و هیچ تشویش و نگرانی نداشته باش ! به همه خواسته هایت می رسی. یوسف میگوید:بدون نگرانی نزد متوکل رفتم وبه تمام هدفهایم رسیدم وبرگشتم پس ازمرگ مردنصرانی پسرش، اسحاق، مسلمان شد و از شیعیان خوب بشمار آمد و خودش پیوسته اظهار می داشت: من به بشارت سرورخود، امام هادی به مسلمان شده ام.

شماره صفحات ارسال شده: ص۱۴۴
منبع حکایت: المجلسي، ج ۵۰،
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی