یکی از روزهای خوب خدا، امام صادق ( ع)، یارانشان را به مهمانی دعوت کرده بودند. عمار بن حیان هم در بین آنها بود. عمار به دوستش گفت: چه روز خوبی است. ما چقدر خوش بختیم که مهمان امام صادق (ع) هستیم. کاش پسر اسماعیل را هم با خود میآوردیم. او خیلی امام (ع) را دوست دارد. جایش در اینجا خالی است. امام صادق (ع) با یک سینی میوه به اتاق آمدند. سینی را جلوی آنها گذاشته و در کنارشان نشستند. عمار رو به امام صادق (ع) کرد و گفت میخواستم اسماعیل را بیاورم او پسر آرام و با ادبی است و خیلی شما را دوست دارد. به من هم خیلی نیکی میکند امام صادق (ع) با لبخند به سخنان عمار گوش کرده و فرمودند من هم پسرت اسماعیل را دوست دارم اما حالا که گفتی به تو نیکی میکند او را بیشتر از قبل دوست دارم.