«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

کمک به علویه سالخورده و توفیق زیارت و پذیرایی

یکی از اخیار زمان به نام حاج محمد علی فشندی تهرانی نقل کرد:

قریب سی سال قبل عازم کربلا شدیم برای زیارت اربعین، موقعی بود که برای هر نفر جهت گذرنامه چهارصد تومان می‌گرفتند، بعد از گرفتن گذرنامه، خانواده گفت من هم می‌آیم، ناراحت شدم که چرا قبلاً نگفته بود، خلاصه بدون گذرنامه حرکت نمودیم و جمعیت ما پانزده نفر بود چهار مرد و یازده زن و یک علویه (خانم از سادات) همراه بود که  خویشاوندی با دو نفر از همراهان داشت و عمر آن علویه ۱۰۵ سال بود، خیلی به زحمت او را حرکت دادیم و با سهولت و نداشتن گذرنامه، خانواده را از دو مرز ایران و عراق گذراندیم و کربلا مشرف شدیم قبل از اربعین و بعد از اربعین، به نجف‌اشرف مشرف شدیم و بعد از ۱۷ ربیع‌الاول قصد کاظمین و سامرا را نمودیم آن دو نفر مرد که از خویشان آن علویه بودند از بردن علویه ناراحت بودند و می‌گفتند: او را در نجف می‌گذاریم، تا به کاظمین رفته و برگردیم. من گفتم: زحمت این علویه با من است.

و حرکت نمودیم در ایستگاه ترن کاظمین برای سامرا جمعیت بسیار بود و همه در انتظار آمدن قطار بودند که از کرکوکِ موصل بیاید برود بغداد؛ و بعد از بغداد بیاید و مسافرها را سوار کند و حرکت کنند. با این جمعیت تهیه بلیط و محل بسیار مشکل بود.

ناگاه سید عربی که شال سبزی به کمر بسته بود نزد ما آمد و گفت: حاج محمدعلی سلام‌علیکم! شما پانزده نفر هستید؟

گفتم:بله.

فرمود: شما اینجا باشید؛ این پانزده بلیط را بگیرید، من می‌روم بغداد، بعد از نیم ساعت با قطار برمی‌گردم، یک اطاق دربست برای شما نگاه می‌دارم. شما از جای خود حرکت نکنید.

قطار از کرکوک آمد و سید سوار شد و رفت. بعد از نیم ساعت قطار آمد، جمعیت هجوم آوردند، رفقا خواستند بروند؛ من مانع شدم. قدری ناراحت شدند. همه سوار شدند. آن سید آمد و ما را سوار قطار نمود. یک اطاق دربست (برایمان گرفته بود.) تا وارد سامرا شدیم، آن آقا سید گفت: شما را می‌برم منزل سیدعباس خادم.

و رفتیم منزل سیدعباس، من رفتم نزد سیدعباس گفتم: ما پانزده نفر هستیم و دو اطاق می‌خواهیم و شش روز هم اینجا هستیم چه مقدار به شما بدهم‌؟

گفت: یک آقا سیدی کرایه ی شش روز شما را داد؛ با تمام مخارج خوراک و زیارتنامه خوان، قرار شد که روزی دو مرتبه هم شما را ببرم سرداب و حرم.

گفتم: سید کجاست‌؟

گفت: الآن از پله‌های عمارت پایین رفت.

هرچند دنبالش رفتیم او را ندیدیم. گفتم: از ما طلب دارد. پانزده بلیط برای ما خریداری نموده.

گفت: من نمی‌دانم تمام مخارج شما را هم داد.

خلاصه بعد از شش روز آمدیم کربلا نزد مرحوم آقا میرزا مهدی شیرازی رفتم و جریان را گفتم سؤال نمودم راجع به بدهی نسبت به سید، مرحوم میرزا مهدی گفت: با شما از سادات کسی هست‌؟

گفتم: یک علویه است.

فرمود: او امام زمان (علیه السلام) بوده وشما را مهمان فرموده.

حقیر (شهید دستغیب) گوید: و محتمل است که یکی از رجال‌الغیب یا ابدال که ملازم خدمت آن حضرتند، بوده است.

 

نام نویسنده: شهید دستغیب
شماره صفحات ارسال شده: جلد ۱، صفحه ۲۴۵
منبع حکایت: داستانهای شگفت
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی