پادشاهی عدالت پیشه به مرضی دچار شد که بدنش گوشت زیادی آورد و بی حد چاق شد، به حدی که قادر به حرکت نبود. روزی وزراء و امراء کشور برای معالجه او به نزد پزشکان و حکیمان رفتند و آنها را آوردند ولی آنها از معالجه عاجز ماندند تا آن که شخص خردمند و حکیمی به آنان گفت : داروی سلطان نزد من است همگی خوشحال شدند، و او را به خدمت سلطان بردند چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت، گفت: سلطان تا چهل روز دیگر می میرد، اگر سلطان بعد چهل روز زنده بود او را معالجه می کنم سلطان این کلام را شنید لرزه بر تن او افتاد و هر روز بخاطر این غم و ترس از مرگ ، لاغر و ضعیف تر می شد تا آن که مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولی و متعادل شد.آن خردمند را آوردند و عرض کرد: من در استنباط خود خطا کرده بودم و حکم درست نبود؛ آنگاه رو به وزراء نمود و گفت : این دستور تمهید و مقدمه ای بود برای رفع بیماری سلطان و هیچ نسخه ای در میان نیست پس او را جایزه بسیار عطا کردند.