«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

ارزش مبارزه و مخالفت با هوای نفس

ابوحمزه ثمالی می گوید امام سجاد(ع)فرمودند: مردی با خانواده اش در راه رفتن به وطن خود سوار بر کشتی شدند کشتی در دریا درهم شکست و همه سرنشینان کشتی غرق شده و به هلاکت رسیدند، جز یک زن «که همسر همان مرد بود» او روی تخته کشتی چسبید و امواج ملایم دریا آن تخته را حرکت داده و به ساحل جزیره ای آورد، آن زن نجات یافته و به آن جزیره پناهنده شد.اتفاقا در آن جزیره راهزنی بود بسیار بی حیا و بی باک ، ناگاه زنی را بالای سرش دید و به او گفت: تو انسانی یا جنی؟ آن زن جریان خود را بازگو کرد، آن مرد بی حیا با آن زن به گونه ای نشست که با همسر خود می نشیند، و آماده شد که عمل مشروع انجام دهد زن لرزید و گریه کرد و پریشان شد، او گفت: «چرا لرزان و پریشان هستی؟»زن با دست، اشاره به آسمان و گفت: «افرق من هذا: از این «یعنی خدا» می ترسم»مرد گفت: آیا تا کنون چنین کاری کرده ای ؟ زن گفت: نه به خدا مرد گفت: «تو که چنین کاری نکرده ای، و اکنون نیز من تو را مجبور می کنم، این گونه از خدا می ترسی،من سزاوارترم که از خدابترسم» همان جا برخاست و توبه کرد و به سوی خانواده اش رفت و همواره در حال توبه و پشیمانی بسر می برد.

تا روزی در بیابان پیاده حرکت می کرد، در راه به راهب «عابد مسیحیان» برخورد که او نیز به خانه اش می رفت ،  هوا بسیار داغ و سوزان بود، راهب به او گفت: دعا کن تا خدا ابری بر سر ما بیاورد تا در سایه آن، به راه خود ادامه دهیم گنهکار گفت: من در نزد خود کار نیکی ندارم تا جرئت به دعا و درخواست چیزی از خدا داشته باشم راهب گفت: من دعا می کنم تو آمین بگو، گنه کار گفت: آری خوب است.

راهب دعا کرد و او آمین گفت ، اتفاقا دعا به استجابت رسید و ابری آمد و بالای سر آن ها قرار گرفت ، و سایه ای برای آنها پدید آورد، هر دو زیر آن سایه قسمتی از  راه را  رفتند، تا به دو راهی رسیدند و از همدیگر جدا شدند، ولی چیزی که معلوم شد ابری بالای سر آن جوان گنهکار قرار گرفت و از بالای سر راهب رد شد راهب نزد آن جوان آمد و گفت: تو از من هستی و آمین تو به استجابت رسید نه دعای من ، اکنون بگو بدانم چه کار نیکی کرده ای ؟

آن جوان جریان آن زن و توبه و خوف خود را بیان کرد، راهب به راز مطلب آگاه شد و به او گفت: غفر لک ما مضی حیث دخلک الخوف فانظر کیف تکون فیما تستقبل» گناهان گذشته ات به خاطر ترس از خدا، آمرزیده شد، اکنون مواظب آینده باش

نام نویسنده: شیخ کلینی
انتشارات کتاب: دارالاسلامیه
شماره صفحات ارسال شده: 70
منبع حکایت: الکافی
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی