«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

استاد معارف

آقاسيدحسين قاضي پدر مرحوم حاج ميرزا علي آقا قاضي گوید: پس از آن که به پيری رسيدم، دیدم با شيطان بالای کوهي ایستاده ایم. من دست خود را بر محاسنم گذاشتم و به او گفتم: مرا سن کهولت فرا رسيده، اگر ممکن است از من
درگذر. شيطان گفت: «این طرف را نگاه کن». وقتي نظر کردم، دره ای بسيار عميق را دیدم که
از شدت خوف و هراس، عقل انسان مبهوت مي ماند. شيطان گفت: « در دل من رحم و مروت و
مهر قرار نگرفته است. اگر چنگال من به تو بند گردد جای تو در ته این دره خواهد بود که تماشا
مي کني!»

شماره صفحات ارسال شده: ۷۶
منبع حکایت: لب اللباب
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی