«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

امید انگیزه ی حرکت

گویند حضرت عیسی بن مریم نشسته بود و نگاه می کرد به مرد زارعی که بیل در دست داشت و مشغول کندن زمین بود.حضرت عرض کرد: خدایا آرزو و امید را از زارع دور گردان، ناگهان زارع بیل را به یک سو انداخت و در گوشه‌ای نشست. عیسی علیه السلام عرض کرد: خدایا آرزو را به او بازگردان ، زارع حرکت کرد و مشغول زارع شد. عیسی از زارع سؤال نمود: چرا چنین کردی؟ گفت: با خود گفتم تو مردی هستی‌ که عمرت به پایان رسیده ، تا به کی بکار کردن مشغولی، بیل را به یک طرف انداخته و در گوشه‌ای نشستم. بعد از لحظاتی با خود گفتم: چرا کار نمی‌کنی و حال آنکه هنوز جان داری و به معاش نیازمندی، پس بکار مشغول شدم.

نام نویسنده: علی اکبر صداقت
منبع حکایت: یک صدموضوع پانصدداستان
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی