«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

بهلول و شکستن سر استاد

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می‌گذشت شنید که استادی به شاگردانش می‌گوید :
من امام صادق (علیه السلام) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم!
یک اینکه می‌گوید :
خداوند دیده نمی‌شود
پس اگر دیده نمی‌شود وجود هم ندارد
دوم می‌گوید:
خدا شیطان را در آتش جهنم می‌سوزاند
در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می‌گوید:
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد.
در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آن را شکافت!
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت: ماجرا چیست؟
استاد گفت: داشتم به دانش‌آموزان درس می‌دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آن را شکست!
بهلول پرسید: آیا تو درد را می‌بینی؟
گفت: نه!
بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد!
ثانیا: مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تأثیری ندارد!
ثالثا: مگر نمی‌گویی انسان‌ها از خود اختیار ندارند؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت!!

نام نویسنده: محمد شب خیز
منبع حکایت: داستانهای بهلول
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی