«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

حکایتی ازآیه سید علی تبریزی

حضرت آیة الله حاج سید ابوالقاسم کوکی تبریزی «حفظه الله تعالی » می گویند:ولد محترم آیة الله مرحوم حاج سید علی اصغر باغمیشه ای در محله باغمیشه تبریز باغی داشت که قسمت بالای باغ ، مزرعه و محل گندمکاری بود، نان مصرفی عائله از گندم همان مزرعه تهیه می شد و از محصولات دیگر باغ هم بقیه مخارج و لوازم خانه ما تأمین می شد. وجود باغ و مزرعه ، خود زمینه ای شده بود برای نگهداری حیواناتی از قبیل : گاو و گوسفند و … و ما از اینها لبنیات مصرفی خود را تأمین می کردیم.

از آنجا که والد محترم عالم محل بود در بیشتر مجالس و مهمانی های محل ، ایشان را دعوت می کردند و مهمانی ها بدون ایشان لطفی نداشت . ایشان هم معمولا درمهمانی ها دعوت مردم را اجابت کرده و حضور داشتند ولی کاری می کردند که ظاهرا غیرمتعارف و شگفت آور بود و آن این بود که ایشان از نان و غذای صاحب منزل میل نمی نمودند و موقع رفتن به مهمانی از نان منزل خودمان یک عدد نان لواش که از همان مزرعه خودمان تهیه شد بود با مقداری پنیر که آنهم از حیوانات خودمان بدست آمده بود به دستمال خود می بست و با خود می برد و آنوقت که سفره پهن و غذا آماده می شد و مهمان ها مشغول غذا خوردن می شدند والد محترم دستمال خودش را باز می کرد و از نان و پنیر خودش میل می نمود و من با خود می گفتم : این کار یعنی چه چرا ایشان از غذاهایی که برای مهمان ها تهیه شده استفاده نمی کنند؟ اینها را فقط دردل می گفتم ولی چیزی به زبان نمی آوردم تا اینکه راز این مطلب و جواب این چرایی که در دل داشتم بعدها برایم کشف شد.

پدرم در بیشتر سالها برای زیارت مرقد مطهر ثامن الحجج حضرت امام علی بن موسی الرضا(ع) به مشهد مقدس مشرف می شد. در یکی از سفرهای زیارتی که ما هم همراهش بودیم موقع برگشتن از مشهد مقدس به نزدیکی های شهر میانه رسیدیم. والد ما به راننده فرمودند:

نماز بخوانیم ! راننده گفت : جلوتر… رفتیم تا اینکه به نهر آبی رسیدیم که از کنار جاده می گذشت . پدرم وقتی آب را مشاهده کردند و محل را برای وضو گرفتن و ادای نماز مناسب دیدند باز هم به راننده فرمودند: نگهدار، نماز بخوانیم ! اما جواب راننده تکرار همان جواب اول بود.

خلاصه درخواست توقف برای اداء نماز از طرف والد محترم و امتناع و جواب سربالا از طرف راننده چندین بار بین ایشان رد و بدل شد. پدرم احساس نمود که مسیر آب از کنار جاده بطرف جنوب منحرف می شود و ما از آب فاصله می گیریم بطوری که اگر جلوتر برویم دسترسی به آب نخواهیم داشت . به همین خاطر از روی صندلی اتوبوس حرکت کرد و بصورت نیم خیز با قیافه بسیار جدی و خشمگین خطاب به راننده گفت : «سنه دیرم ساخلا آخی » یعنی : به تو می گویم نگهدار نماز بخوانیم ! تا این حرف از دهان آقا بیرون آمد هر چهار چرخ اتوبوس پشت سر هم دند تا آنجا که نزدیک بود اتوبوس واژگون شود. فریاد یا الله و یا امام زمان «عج » از مسافرها بلند شد. گرد و خاک فضا را پر کرد: بالاخره اتوبوس از حرکت باز ایستاد. راننده آمد و به دست و پای آقا افتاد و شروع کرد به عذرخواهی کردن و در ضمن گفت : آقا من تقصیری ندارم . این شخصی که در کنار من نشسته بود به من می گفت: برو! گوش به حرف او نده ! بالاخره پائین آمدیم ، آنها که نمازخوان بودند وضو گرفتند و نماز خواندند و آقا هم وضو گرفت و نماز خواند و نشست و در این فاصله راننده و شاگردش مشغول اصلاح چرخ های اتوبوس شدند.

من در اینجا فهمیدم که چرا مرحوم پدرم از غذاهای مهمانی ها اجتناب می کرده و جواب آن چرایی که در دل داشتم برای من روشن گردید که اکتفا کردن به یک لقمه نان و پنیری که راه بدست آمدن آن … بطور مشخص حلال است ، یعنی چه واینکه در احادیث امامان معصوم (ع) تأکید فراوان بر «عفت بطن و شکم » شده چه نتایج گرانقدری دارد تا آنجا که با یک اشاره یا یک کلمه «به تو می گویم نگهدار!» تمام چرخهای اتوبوس پنچر می شود! برگرفته از کتاب داستانهانی از علماء، اثر علیرضا خاتم

نام نویسنده: علیرضا خاتم
منبع حکایت: داستانهائی از علماء
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی