«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

توبه پذیرفته شده جوان

مردی با خانواده خود سوار بر کشتی شد و به دریا سفر نمود.کشتی در وسط دریا در هم شکست جز همسر آن مرد تمام سرنشینان کشتی غرق شدند.زن روی تخته پاره کشتی نشست و امواج ملایم دریا آن تخته را حرکت داد تا به ساحل جزیره ای رساند.زن در ساحل پیاده شد و بعد از پیمودن ناگهان خود را بالای سر جوانی دید. اتفاقا آن جوان راهزنی بود که از هیچ گناهی ترس و واهمه نداشت. جوان ناگاه دید که بالای سرش زنی ایستاده سرش را بلند کرد. رو به زن کرد و گفت: تو جنی یا انسان ؟

زن پاسخ داد: از بنی آدمم !مرد بی حیا بدون آن که سخنی بگوید،افکار خلافی در سر گذراند و چون خواست اقدامی صورت دهد، زن را سخت پریشان و لرزان دید. راهزن گفت: این قدر پریشان و لرزانی؟زن با دست به سوی آسمان اشاره کرد و گفت: از او «خدا» می ترسم، مرد پرسید: آیا تا بحال چنین کاری کرده ای؟ زن پاسخ داد: به خدا سوگند نه !ترس و اضطراب زن در دل مرد بی باک اثر گذاشت. راهزن گفت: تو که تاکنون چنین کاری را نکرده ای و اکنون نیز من تو را مجبور می کنم، این‌گونه از خدای می ترسی. به خدا قسم !که من از تو به این ترس و واهمه از خدا سزاوارترم. راهزن این سخن را گفت و بدون آنکه کار خلافی انجام دهد برخاست و توبه کرد و به سوی خانه اش به راه افتاد همین طور که در حال پشیمانی و اضطراب راه می پیمود. ناگاه به راهبی مسیحی برخورد کرد و با یکدیگر همراه و هم سفر شدند مقداری از راه را با هم رفتند. هوا بسیار داغ و سوزان بود و آفتاب به شدت بر سر آن دو نفر می تابید. راهب گفت: جوان ! دعاکن تا خدا سایه بانی از ابر برای ما بفرستد تا از حرارت خورشید آسوده شویم.

جوان با شرمندگی گفت: من عمل نیکویی در پیشگاه خدا ندارم تاجرأت درخواست چیزی ازاو داشته باشم. عابد گفت: پس من دعا می‌کنم، تو آمین بگو: جوان قبول کرد. راهب دعا کرد و جوان آمین گفت: طولی نکشید توده ای ابر آمد بالای سرشان قرار گرفت و بر سر آن دو سایه انداخت. هر دو زیر سایه ابر مقدار زیادی راه رفتند تا بر سر دو راهی رسیدند و از یکدیگر جداشدند عابد به راهی رفت و جوان به راهی، راهب متوجه شد ابر بالای سر جوان حرکت می‌کند راهب او را مورد خطاب قرار داد و گفت: اکنون معلوم شد تو بهتر از من هستی. دعای من به خاطر آمین مستجاب شده، اکنون بگو ببین چه کار نیکی انجام داده ای که در نزد خدا ارزشمندتر از عبادت چندین ساله من است؟ جوان داستان خود را با آن زن تفصیلا نقل کرد راهب پس ازآگاهی از مطلب گفت: خداوند گناهان گذشته ات رابه خاطرآن ترس آمرزیده.مواظب آینده باش و خویشتن را بار دیگربه گناه آلوده مساز.

نام نویسنده: علامه مجلسی ره
منبع حکایت: بحار الأنوار، ط دارالاحیاء التراث،ج ۱۴، ص ۵۰۷
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی