«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

ترس ازنافرمانی خدا

محمد بن سیرین همیشه پاکیزه بود و بوی خوش می داد روزی شخصی از او پرسید: علت چیست که از تو همیشه بوی خوش می آید؟گفت قصه من عجیب است، آن شخص او را قسم داد که: قصه خود را برای من بگو.ابن سیرین گفت: من در جوانی بسیار زیبا و خوش صورت و صاحب حسن و جمال بودم و شغلم بزازی بود، روزی زنی به همراه کنیز خود به دکانم آمده و مقداری پارچه خریدند، چون قیمت آن معین شد گفتند: همراه ما بیا تا قیمت آن را به تو پرداخت کنیم.
در دکان را بستم و همراه ایشان راه افتادم تا به جلوی خانه آنان رسیدم، آنها به درون رفتند و من پشت در ماندم. بعد از مدتی زن – بدون آن‌که کنیزش همراهش باشد – مرا به داخل خانه دعوت کرد، چون داخل شدم، خانه ای دیدم از فرشها و ظروف عالی آراسته، مرا بنشاند و چادر از سر برداشت، او را در غایت حسن و جمال دیدم، خود را به انواع جواهرات آراسته بود. در کنارم نشست و با ظرافت و ناز و عشوه و خوش طبعی با من به سخن‌گفتن درآمد، طولی نکشید که غذایی مفصل و لذیذ آماده شد، بعد از صرف غذا، آن زن به من‌گفت: ای جوان می بینی من پارچه و قماش زیاد دارم، قصد من از آوردن تو به اینجا چیز دیگری بود من می خواهم با تو همبستر شوم و کام دل بر آرم.
من چون مهربانیها و عشوه بازیهای او را دیدم نفس اماره ام به سوی او میل کرد، ناگاه الهامی به من رسید که قائلی از سوره و النازعات این آیه را تلاوت کرد که: و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنة هی الماوی اما هرکس بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خویش را از پیروی هوای نفس بازدارد، بدرستی که منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود.
وقتی به یاد این آیه افتادم عزم خود را جزم نمودم که دامن پاک خود را به این گناه آلوده نکنم، هر چه آن زن با من به دست بازی درآمد، من به او توجه نکردم، چون آن زن مرا مایل به خود ندید، به کنیزان خود گفت: تا چوب زیادی آوردند، وقتی مرا محکم با طناب بستند، زن خطاب به من گفت:یا مراد مرا حاصل کن یا تو را به هلاکت می رسانم به او گفتم: اگر ذره ذره ام کنی، مرتکب این عمل شنیع نخواهم شد تا این‌که مرا بسیار با چوب زدند، بطوری‌که خون از بدنم جاری شد. با خود گفتم: که باید نقشه ای به کار بندم تا رهایی یابم…محمد بن سیرین همیشه پاکیزه بود و بوی خوش می داد روزی شخصی از او پرسید: علت چیست که از تو همیشه بوی خوش می آید؟گفت قصه من عجیب است، آن شخص او را قسم داد که: قصه خود را برای من بگو.ابن سیرین گفت: من در جوانی بسیار زیبا و خوش صورت و صاحب حسن و جمال بودم و شغلم بزازی بود، روزی زنی به همراه کنیز خود به دکانم آمده و مقداری پارچه خریدند، چون قیمت آن معین شد گفتند: همراه ما بیا تا قیمت آن را به تو پرداخت کنیم.
در دکان را بستم و همراه ایشان راه افتادم تا به جلوی خانه آنان رسیدم، آنها به درون رفتند و من پشت در ماندم. بعد از مدتی زن – بدون آن‌که کنیزش همراهش باشد – مرا به داخل خانه دعوت کرد، چون داخل شدم، خانه ای دیدم از فرشها و ظروف عالی آراسته، مرا بنشاند و چادر از سر برداشت، او را در غایت حسن و جمال دیدم، خود را به انواع جواهرات آراسته بود. در کنارم نشست و با ظرافت و ناز و عشوه و خوش طبعی با من به سخن‌گفتن درآمد، طولی نکشید که غذایی مفصل و لذیذ آماده شد، بعد از صرف غذا، آن زن به من‌گفت: ای جوان می بینی من پارچه و قماش زیاد دارم، قصد من از آوردن تو به اینجا چیز دیگری بود من می خواهم با تو همبستر شوم و کام دل بر آرم.
من چون مهربانیها و عشوه بازیهای او را دیدم نفس اماره ام به سوی او میل کرد، ناگاه الهامی به من رسید که قائلی از سوره و النازعات این آیه را تلاوت کرد که: و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنة هی الماوی اما هرکس بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خویش را از پیروی هوای نفس بازدارد، بدرستی که منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود.
وقتی به یاد این آیه افتادم عزم خود را جزم نمودم که دامن پاک خود را به این گناه آلوده نکنم، هر چه آن زن با من به دست بازی درآمد، من به او توجه نکردم، چون آن زن مرا مایل به خود ندید، به کنیزان خود گفت: تا چوب زیادی آوردند، وقتی مرا محکم با طناب بستند، زن خطاب به من گفت:یا مراد مرا حاصل کن یا تو را به هلاکت می رسانم به او گفتم: اگر ذره ذره ام کنی، مرتکب این عمل شنیع نخواهم شد تا این‌که مرا بسیار با چوب زدند، بطوری‌که خون از بدنم جاری شد. با خود گفتم: که باید نقشه ای به کار بندم تا رهایی یابم…

نام نویسنده: علی محمدعبداللهی
انتشارات کتاب: دارالکتب
منبع حکایت: عاقبت به خيران جلد۱
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی