«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

تعصب بی مورد

یکی از مسلمانان به نام مقیس بن صبانه کنانی قاتل برادر خود، خشام را در محله بنی النجار پیدا کرد. جریان را به عرض پیامبر (صلی الله علیه و آله) رسانید پیامبر او را به اتفاق قیس بن هلال مهری نزد بزرگان بنی النجار فرستاد و دستور داد که اگر قاتل هشام را می شناسند او را تسلیم برادرش مقیس نمایند و اگر نمی شناسند خون بها و دیه او را بپردازند.

آنان هم چون قاتل را نمی شناختند، دیه را به صاحب خون پرداختند و او هم تحویل‌ گرفت و به اتفاق قیس بن هلال به طرف مدینه حرکت کرد در بین راه بقایای افکار جاهلیت، مقیس را تحریک نمود و با خود گفت: قبول دیه موجب سرشکستگی و ذلت است، لذا همسفر خود را که از قبیله بنی النجار بود به انتقام خون برادر خود کشت و به طرف مکه فرار نمود و از اسلام نیز کناره گیری کرد پیامبر نیز در مقابل این خیانت، خون او را مباح نمود.

نام نویسنده: علی نورالدینی
منبع حکایت: داستانهایی از شان نزول قرآن
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی