«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

تغییر شناسنامه

زمان جنگ، سیزده سالم بود. وقتی تلویزیون نگاه می کردم، فقط پیروزی می دیدم و وقتی خواستم به جبهه بروم هم فکر می کردم می رویم جلو و فردا بصره در دست ماست! وقتی در اولین عملیات (والفجر مقدماتی) شرکت کردیم، دیدیم دشمن هم مثل ما می جنگد و ضعیف نیست. با تمام قوا می جنگید. منتها بچه های ما یک فاکتور داشتند که آنها نداشتند: بچه های ما «شهادت» را داشتند و آنها نداشتند! بچه های ما با فاکتور شهادت توانستند پیروز شوند. من سیزده سالم بود، نمی توانم بگویم از روی فهم و شعور رفتم یا نه! عقلانی نیست! سیزده ساله بودم و نمی دانستم آخرش چه می شود! ولی این قدر را می دانستم که دستی ما را به سمت جبهه کشید. موقع جبهه چون سن مان کم بود، نمی گذاشتند برویم. یک عکاسی ماهری بود توی تجریش، شناسنامه را بردم کپی بگیرم، وقتی شناسنامه را برگرداند، نگاهش به پنجی که من ریز چسبانده بودم روی هفت، افتاد! با لبخندی که انگار همان شیطنت کودکی را دارد، به من گفت: من متولد 47 هستم، اما روی کارتم خورده 45! گفتم: آقا یک دقیقه صبر کن! خم شدم که بچسبانم، گفت: ما جعل اسناد نمی کنیم! گفتم: به قرآن می خواهیم بریم جبهه نمی گذارند! بعد از کلی التماس، کپی شناسنامه را 45 کردم، رفتم ناحیة شمال برای اعزام که گفتند: اصل شناسنامه؟! گفتم: همراهم نیست، گفتند: نمیشه بری! این قدر گریه زاری کردیم که قبول کردند. یک ماه، ما صبح می رفتیم ناحیة شمال توی نیم متر برف تا چهار بعد از ظهر می ماندیم بعد می گفتند: فردا اعزامه! این قدر نیرو و انرژی داشتیم. از صبح می رفتیم می نشستیم. این قدر با خانه خداحافظی کرده بودیم که مادرم می گفت: برو عیب نداره، صبح برمی گردی! دفعة آخر بالاخره رفتیم که رفتیم.
جبهه حال و هوایی داشت که آدم افسوس فراقش را می خورد؛ یعنی واقعا وادی حسرت است! گفته می شود روز قیامت وادی حسرت است. الان برای ما وادی حسرته! الان داریم حسرتش را می خوریم.

منبع حکایت: خاطرات جنگ تحمیلی ازمجله امید انقلاب
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی