«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

حق همسفر

در ایامی شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز، به استثنای قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود که، چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیم می‌گیرد. در خارج این شهر دو نفر، یکی مسلمان و دیگری کتابی «یهودی یا مسیحی یا زردشتی» روزی در راه به هم برخورد کردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه می رود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی جای دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند.

راه مشترک، با صمیمیت در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد. به سر دو راهی رسیدند، مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت، و از این طرف که او می رفت، آمد پرسید: مگر تو نگفتی من می خواهم به کوفه بروم ؟ جواب داد: بله، پرسید: پس چرا از این طرف می آیی ؟ راه کوفه که آن یکی است.

جواب داد: می دانم می خواهم مقداری تو را مشایعت کنم، پیامبر ما فرمود: هر گاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند، حقی بر یکدیگر پیدا می‌کنند. اکنون تو حقی بر من پیدا کردی، من به خاطر این حق که به گردن من داری می خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم و البته بعد به راه خودم خواهم رفت.

مرد کتابی گفت: پیامبر شما که این چنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد، حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش بوده است. تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد، این رفیق مسلمانش، خلیفه وقت علی بن ابی طالب بوده است طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب علی علیه السلام قرار گرفت.

نام نویسنده: علی محمد عبد اللهی
منبع حکایت: عاقبت بخیران عالم،جلد ۱
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی