«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

حکمت خدا

دهقانی مقداری گندم، در دامن پیرمرد فقیر ریخت.

پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!

درراه با پروردگار سخن می گفت:
ای گشاینده گره‌های ناگشوده،
عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای

در همین حال،
ناگهان گره‌ای از گره‌هایش باز شد
و گندمها به زمین ریخت!

او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز !!!
آن گره را چون نیارستی گشود.
این گره بگشودنت، دیگر چه بود؟

نشست تا گندمها را ، از زمین جمع کند،
درکمال ناباوری دید !!!
دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:

تو مبین اندر درختی، یا به چاه
تو مرا بین ، که منم مفتاح راه❤️

 

نام نویسنده: مولانا
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی