دهقانی مقداری گندم، در دامن پیرمرد فقیر ریخت.
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پروردگار سخن می گفت:
ای گشاینده گرههای ناگشوده،
عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای
در همین حال،
ناگهان گرهای از گرههایش باز شد
و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز !!!
آن گره را چون نیارستی گشود.
این گره بگشودنت، دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را ، از زمین جمع کند،
درکمال ناباوری دید !!!
دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی، یا به چاه
تو مرا بین ، که منم مفتاح راه❤️