«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

دین مرد

حضرت علی (علیه السلام) در محلی عبور می‌کردند، گروهی از بچه ها را دیدند که مشغول بازی هستند، ولی یک بچه در کنار ایستاده و غمگین و بازی نمی‌کند. نزدش رفت و پرسید: نام تو چیست؟ گفت: مات الدین: دین مرد.

امام سراغ این راز نهفته گرفتند و از پدر این کودک سؤال کردند! گفتند: پدرش مرده و مادرش زنده است. امام مادر فرزند را خواست و علت این نام را پرسیدند! مادر گفت: در ایامی‌ که این بچه در رحم من بود پدرش به مسافرت رفت و پس از مدتی همسفران آمدند و گفتند: شوهر تو در مسافرت بیمار شد و از دنیا رفت، از ما خواهش کرد که اگر بچه ام به دنیا آمد نام او را مات الدین بگذارید!!.

امام به اسم مردن دین، پی به رمز و علت آن برد و اعلام کرد مردم در مسجد جمع شوند، سپس همسفران پدر کودک را که چهار نفر بودند خواست و یکی یکی را جداگانه سؤالاتی نمود.به مردم فرمود: هرگاه من صدائی به تکبیر بلند کردم شما هم تکبیر بگوئید. از اولی راز قتل را جویا شد، و او که از این سئوال میخکوب شده بود گفت: من فقط طناب را حاضر کردم صدای تکبیر امام بلند شد و مردم هم تکبیر گفتند.

دومی هم گفت: من طناب را به گردنش بستم و دیگر تقصیری ندارم؛ سومی‌ گفت: من چاقو را آوردم و چهارمی به طور واضح جریان را شرح داد که برای تصاحب اموال او، گروهی او را به قتل رساندیم, امام تکبیر گفت و مردم هم صدا به تکبیر بلند کردند. امام اموال مسروقه را از آنها گرفت و به مادر بچه تحویل داد و آنها را سخت مجازات کرد، و بعد به مادر فرزند فرمود: اسم بچه را عاش الدین : دین زنده است صدا بزنید.

نام نویسنده: سید علی اکبر صداقت
منبع حکایت: کتاب یکصد موضوع، پانصد داستان
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی