ذوالقرنین در سیرش چون به ظلمات وارد گشت به قصری در آمد و دید جوانی با لباس سفید ایستاده و صورتش به سوی آسمان و دو دست بر لب دارد. جوان از او پرسید: کیستی؟ گفت: ذوالقرنین، جوان اسرافیل گفت: هرگاه قیامت رسد من در صور خواهم دمید. پس سنگی برداشت و به ذوالقرنین داد و گفت: اگر این سنگ سیر شد تو نیز هم سیر می شود، اگر این سنگ گرسنه بود تو نیز گرسنه ای، سنگ را گرفت و نزد یارانش آمد و آن را در ترازوئی گذارد و تا هزار سنگ دیگر به اندازه آن در کفه دیگر ترازو نهادند آن سنگ زیادتی داشت.
خضر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و سلم نزدش آمد و سنگی در کفه ای نهاد و سنگی که ذوالقرنین آورده بود در کفه دیگر گذارد و قدری خاک بر روی آن ریخت، در این هنگام چون سنجیدند برابری کرد.
ذوالقرنین از حضرت خضر علت را پرسید؟ گفت: خداوند خواست تو را آگاه کند که این همه کشورها را فتح کردی سیر نگشتی؛ آدمی هرگز سیر نشود جز آن که مشتی خاک بر وی بریزند و شکمش را چیزی پر نکند جز خاك. ذوالقرنین گریه کرد و گفت: روزی دیگر بر مردی گذشت و دید بر سر قبری نشسته و مقداری استخوان پوسیده و جمجمه های متلاشی شده در پیش نهاده و آنها را زیر و رو میکند. پرسید: چرا چنین میکنی؟ گفت: می خواهم استخوان پادشاهان از بینوایان جدا سازم، نمی توانم اسکندر از او گذشت و گفت: مقصود او از این کار من بودم، پس از آن در دومه الجندل منزل کرد و از جهانگیری صرف نظر کرد و به بندگی مشغول گشت.