«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

ذو القرنین و حرص به دنیا

ذوالقرنین در سیرش چون به ظلمات وارد گشت به قصری در آمد و دید جوانی با لباس سفید ایستاده و صورتش به سوی آسمان و دو دست بر لب دارد. جوان از او پرسید: کیستی؟ گفت: ذوالقرنین، جوان اسرافیل گفت: هرگاه قیامت رسد من در صور خواهم دمید. پس سنگی برداشت و به ذوالقرنین داد و گفت: اگر این سنگ سیر شد تو نیز هم سیر می شود، اگر این سنگ گرسنه بود تو نیز گرسنه ای، سنگ را گرفت و نزد یارانش آمد و آن را در ترازوئی‌ گذارد و تا هزار سنگ دیگر به اندازه آن در کفه دیگر ترازو نهادند آن سنگ زیادتی داشت.

خضر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و سلم نزدش آمد و سنگی در کفه ای نهاد و سنگی که ذوالقرنین آورده بود در کفه دیگر گذارد و قدری خاک بر روی آن ریخت، در این هنگام چون سنجیدند برابری کرد.

ذوالقرنین از حضرت خضر علت را پرسید؟ گفت: خداوند خواست تو را آگاه کند که این همه کشورها را فتح کردی سیر نگشتی؛ آدمی هرگز سیر نشود جز آن که مشتی خاک بر وی بریزند و شکمش را چیزی پر نکند جز خاك. ذوالقرنین گریه کرد و گفت: روزی دیگر بر مردی‌ گذشت و دید بر سر قبری نشسته و مقداری استخوان پوسیده و جمجمه های متلاشی شده در پیش نهاده و آنها را زیر و رو می‌کند. پرسید: چرا چنین می‌کنی؟ گفت: می خواهم استخوان پادشاهان از بینوایان جدا سازم، نمی توانم اسکندر از او گذشت و گفت: مقصود او از این‌ کار من بودم، پس از آن در دومه الجندل منزل کرد و از جهانگیری صرف نظر کرد و به بندگی مشغول گشت.

نام نویسنده: سید علی اکبر صداقت
منبع حکایت: یکصد موضوع ، پانصد داستان
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی