«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

روغن فروش دوستدار پیامبر

امام صادق (علیه السلام) فرمود: مردی بود که روغن زیتون می‌فروخت، وی مهر بسیار به پیامبر داشت، بطوریکه هر گاه می‌خواست در پی کاری برود، اول می‌آمد به چهره پیامبر نگاه می‌کرد بعد به دنبال کارش می رفت. هر گاه خدمت پیامبر می‌آمد، آنقدر نگاه را ادامه می‌داد تا پیامبر به وی نگاه کند.

روزی آمد و ایستاد تا به چهره پیامبر نظر افکند، بعد پی کار خود رفت، ولی لحظه‌ای بعد برگشت، و چون پیامبر او را دید با دست به وی اشاره کرد بنشیند، چون نشست پیامبر (صل الله علیه و آله) فرمود: چه بود که امروز کاری کردی که پیش از این نکرده بودی؟ عرض کرد به خدائی که تو را به پیامبری برانگیخت چنان دلم را دوستی و یاد تو پر کرده که نتوانستم پی کارم بروم لذا بسوی شما برگشتم. پیامبر او را دعا کرد و فرمود: «خوب است.» پس از چند روز پیامبر او را ندید و جویای او شدند! فرمودند: او را چند روز ندیدیم، پس پیامبر و اصحابش کفش به پا نمودند و به بازار آمدند.

ناگهان دیدند که در دکانش‌ کسی نیست، او همسایگانش پرسیدند، گفتند: یا رسول الله آن مرد وفات یافت، او نزد ما امین و راستگو بود جز آنکه در او خویی ناپسند بود. فرمود: چه بود؟ عرض کردند از نامحرم‌ها پرهیز نداشت و گاهی پی زن‌ها می‌رفت و پیامبر فرمود: «خداوند او را بیامرزد، زیرا او آنچنان مرا دوست می‌داشت که اگر از کسانی که افراد آزاد را بجای عبد می‌فروشد می‌بود، خداوند او را می‌آمرزید.»

نام نویسنده: سید علی اکبر صداقت
منبع حکایت: یکصد موضوع ،پانصد داستان
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی