روایت شده که یکی از انبیاء از مسیری عبور می کرد، سنگ کوچکی دید که آب زیادی از آن خارج می شود، از وضع آن تعجب نمود.خداوند سنگ را به سخن گفتن واداشت و گفت : از وقتیکه شنیدم شعله و آتش برخاسته از انسان و سنگ است، از ترس آنکه منهم از همان سنگها باشم تا به حال می گریم، آنگاه آن سنگ از آن پیامبر خواست که برایش دعا کند تا از آتش در امان باشد، و او دعا کرد.مدتی بعد باز عبور پیامبر به آن جا افتاد و دید همانگونه آب از سنگ جاری است . پرسید: حالا دیگر برای چه گریه میکنی؟ پاسخ داد: تا قبل از اطمینان به امان از آتش گریه خوف می نمودم ، اما اینکگریه شکر دارم ، و از سرور و خوشحالی می گریم.