«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

سختگیری به دیگران یکی از عوامل ضلالت

یکی از علل دروغگویی فرزندان ، تحمیل تکالیف سنگین بر آنها و توقع بیش از طاقت از آنان داشتن است .سخت‌گیری های اولیای طفل و توقعات نادرستی که فوق طاقت کودکان است آنان را به راه دروغگویی می کشاند و این خلق ناپسند را در وجود آنان بیدار می کند.«ریموند بیچ» می گوید: دختر جوانی را می شناسم که اکنون یک دروغگوی درمان ناپذیر است او هنگامی هفت سال داشت هر روز به کلاس درس می رفت که در آن بیست و پنج نفر از بچه ها تحصیل می کردند.

پرستاری هر روز او را به مدرسه می برد و در پایان درس نیز خودش عقب او می رفت این پرستار وظیفه داشت که دخترک مراقبت کند تا تکالیفش را انجام دهد و درسهایش را بیاموزد و خلاصه این زن مسئول تربیت این کودک بود.

در آن زمان بر حسب روش مرسومی که آموزش و پرورش امروز آن را بکلی بی مصرف و بی حاصل می داند، شاگردان کلاس روز بر حسب نمره های امتحانات کتبی طبقه بندی می شدند و شاگرد اول و دوم و… معین می شد.

دخترک هر روز همین که کیف به دست از کلاس خارج می شد،با پرسش یکنواخت و حریصانه پرستارش که می ؟» رو به رو می شد.هرگاه او می توانست بگوید: «اول یا دوم» کار درست بود اما یکبار اتفاق افتاد که سه نوبت پی در پی این بچه ، شاگرد سوم شد و باید گفت که رتبه سوم میان بیست و پنج نوآموز به راستی جای تحسین دارد، اما با این وجود او از آن کسانی نبود که این حقیقت را درک کند، او دو بار اول بردباری کرد، اما بار سوم دیگر نتوانست خودداری کند. در حالیکه بچه از وحشت دچار بهت شده بود، فریاد زد: «پس این شاگرد سومی تو پایان ندارد؟ فردا باید اول شوی ! می شنوی ؟! اول ! باید شاگر اول بشوی!»

این امر سخت و جدی در تمام آن روز فکر دخترک را به خود مشغول کرد و فردا هم در مدرسه دچار همین غم و وحشت تمام دقت و توجهش را آن روز در انجام تکالیف و دروسش به کار بردتمام تفریق هایش درست بود. جواب تمام جمع هایش بود. هه درسها را به خوبی پس داد و تا نزدیکی ظهر که نوبت به دیکته رسید، همه کارها رضایت بخش و رو به راه بود. اما امتحان دیکته او چهار غلط داشت و سرانجام آن روز بار دیگر شاگرد سوم شناخته شد و امروز دیگر این مصیبت و بلای بود! هنگامی که زنگ آخر را زدند، پرستار دم در کلاس در کمین این طفلک ایستاده بود، همین که چشمش به او افتاد فریاد «چه خبر؟» دخترک که دل گفتن حقیقت را در خودش ندید، پاسخ داد: «اول شدم !» و به این‌گونه درغگویی او آغاز از پدرها و مادرها که به همین گونه رفتار می کنند و به این ترتیب بار سنگین گناهکاری و مسوولیت دروغگویی فرزندان را به می گیرند!

نام نویسنده: محمد رحمتی شهرضا
منبع حکایت: حکایات منبر
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی