«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکَمِ» (نهج البلاغه، حکمت 197)

شهدا خودشان برای مراسم‌مان تدارک دیده بودند

یک روز محمدجواد بین حرف‌هایش گفت همیشه آرزو داشتم که روز ولادت حضرت زهرا (س) عقد کنم. من هم از زمان آشنایی‌مان گفته بودم عقدمان مزار شهید سید رضا طاهر باشد. آخر از او خواسته بودم همسر مومنی نصیبم کند و من هم سر مزار ایشان مراسم عقد بگیرم. تاریخ مراسم شد ۳ بهمن ۱۴۰۰، روز ولادت حضرت زهرا (س)، سر مزار شهید مدافع حرم سید رضا طاهر.
برنامه‌ریزی‌ها برای مراسم شروع شد. همسرم می‌گفت یکی از دوستانش را دعوت می‌کند تا مولودی بخواند. اما من خواب فرد دیگری را دیدم که در مراسم‌مان از امام حسن (ع) می‌خواند. او را می‌شناختم. هم‌محله‌ای شهید سیدرضا طاهر بود. خیلی دوستش داشت و می‌گفت صدای خیلی خوبی دارد. وقتی بیدار شدم نمی‌دانستم به همسرم بگویم یا نه؟! می‌ترسیدم ناراحت شود. ولی هر طور که بود گفتم. تعجب کرد. گفت با رفیقم صحبت کردم و هرچی اصرار کردم گفت نمی‌تواند بیاید.  فهمیدیم «داداش رضا» حتی مولودی خوان را هم خودش انتخاب کرده.

منبع حکایت: فارس
پرینت
اشتراک در واتس اپ
اشتراک در تلگرام
0 0 رای ها
امتیازدهی به حکایت
default
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

حکایت های پیشنهادی